بزرگ مهر بهادر – زندگی نامه و نمونه اشعار
بزرگمهر بهادر سال 1992 در دیهه غزنترک ناحیه غانچی به دنیا آمده است. سال 2014 دانشکده دولتی زبانهای تاجیکستان به نام استاد ساتم الغزاده را با اختصاص فیلولوژی (سخنشناس) ختم کرده، از سال 2015 کارمند روزنامة «جمهوریت» می باشد.
شعرهایش در ماهنامههای «استقبال»، «صدای شرق»، «پیام سغد»، «ادب» و مجموعههای دستهجمعی انتشار یافته، بعضی از نمونههای اشعارش به زبانهای انگلیسی و ازبکی نیز ترجمه شدهاند. بهار سال 2016 نخستین مجموعه شعرش تحت عنوان «همبال تُرنهها» در نشریات «استقبال» نشر گردید. شروع از سال 2017 عضو اتحادیه نویسندگان تاجیکستان است.
ساعت مادر من خورشید است
ساعت خانة ما ویران است،
مادرم بی تقویم،
مادرم بیساعت،
سرحساب همة تاب و تبش میداند.
از ره رفتن و بازآمدن شمس خدا،
رفتن و آمدن روز و شبش میداند.
از حساب همه سود و زیان،
از رقمهای سراپا موهم،
روز میلاد مرا میداند.
ذاتاً او فلسفة زندگی را میداند،
که برای دیگران زیستن است
بیساعت، بی تقویم.
همچنان موی سرش،
روز او اسپید است.
به دلش عقربک امید است،
ساعت مادر من خورشید است.
***
اذان
به دخترم منیژه
تو آمدی و گوش ما پُر از نوای الّه شد،
صدای تو اذان مردم محله شد،
صدای تو که یک دم اذان حضرت بلال بود،
سرشک تو چو آب چشم فاطمه زلال بود.
فدای دستکان سبز تو که از بهشت آمدند،
فدای چشمکان نغز تو،
خدا سرشت، آمدند…
فرشته دخترم،
همای بخت بر سرت.
گل نگاه تشنه مهر من بریزد از سر و برت،
برای چون تو نیکاختری
به جز تو باز من چه تحفه آورم به مادرت،
که چیز و کس نبوده در جهان برابرت.
به فال بخت من به نیکفالی آمدی،
چه پاک و بیگناه و لایزالی آمدی،
اگرچه هم به دست خالی آمدی-
برای زندگی بهانه پُر شده،
ز مهر و مهربانی خانه پُر شده.
زبان من که وقت زادنت ز حرف مانده بود،
ز “هیچ شادی نیست اندر این جهان” و از ترانه پُر شده،
لبان مادرت ز غنچههای شکر شکّرانه پُر شده
و چوب گاهوارهات شکفته از جوانه پُر شده…
تو آمدی و گوش ما پُر از نوای الّه باد،
صدای خندهات اذان مردم محله باد!..
***
کودکی
کودکی با زاچههای خواهر من مانده است،
کودکی در خندههای دادر من مانده است.
در خیالم با صدای کودکی توبش به دست،
کودکی تا حال در پشت در من مانده است.
خانهها میساختم از لای و خس، ویران شدند،
کودکی در خانه چشم تر من مانده است.
از کبوتربازی ما بامها میشد خراب،
اندرون بالشم بال و پر من مانده است.
صد هواپیما ز کاغذ ساختم با آرزو،
آرزوهای سمایی در سر من مانده است.
کودکی افسانه بود و در کتاب ما نبود،
در دلم افسانههای مادر من مانده است.
هر سحر آیینه رسم پیری من میکشد،
کودکی در باغ سبز باور من مانده است.
***
سرود فردوسی
وطن گویم، زبانم آتشین است،
زبانم در دهانم آتشین است.
اگر یک لحظهای میهن نگویم،
خدای مهربانم آتشین است.
نه تنها خواب من، بیداری من،
نماز هر زمانم آتشین است.
نه تنها شادی من، خنده من،
همه درد و غمانم آتشین است.
سر میدان رزم و بزم شاهی،
سراپای یلانم آتشین است.
شنو فریاد رستم را ز البرز:
دم رخش دوانم آتشین است.
ز ضرب گرز من ریزد ستاره،
سر گرز گرانم آتشین است.
صدای آرش آید از دماوند:
به کف تیر و کمانم آتشین است.
سیاووشم، نمیسوزم به آتش،
تن خاکی و جانم آتشین است.
یل روینتنم، اسفندیارم،
رگ و پی، استخوانم آتشین است.
من آن سهرابم از تخم تهمتن،
که خون ارغوانم آتشین است.
درفش دست کاوه دفتر من،
درفش کاویانم آتشین است.
من آن فردوسی روشن روانم،
همانا که روانم آتشین است.
***
میتوان از یک صدا سرشار شد
میتوان از یک صدا سرشار شد،
در حریم یک نوا اظهار شد.
میتوان خمیازه گلها شنید،
از نفس های گلی بیخار شد.
نیست دیدن چشم بکشادن هنوز،
ای بسا خرما که بر ما خار شد.
خلوت دیدار ما بود آن درخت،
بهر قتل عاشقی دی دار شد.
بی فراق دوست گویی، دوست چشم،
بیخبر از چشم مایی، چار شد.
میتوان از گوشهای هستی شناخت،
بی تفکور میتوان دیوار شد.
از نوی که رونق بازار نیست،
میشود دلبسته تکرار شد.
مهلت صبر مرا تمدید نیست،
گریه، باز آ، که الم بسیار شد.
میشود بی هیچ برهان دل ببست،
میشود آواره انکار شد.
از صدای سور اسرافیل نشد،
میتوان با بوسهای بیدار شد.
***
آه، باران، باران…
آزادگی چمن ز توست، ای باران،
خال لب نسترن ز توست، ای باران.
در چلچل تو نکهت عطر چینیست،
نازیدن یاسمن ز توست، ای باران.
بر قامت بی پیرهن دال و درخت،
گلدوزی و پیرهن ز توست، ای باران.
مردمگیهان روی به صحرا کردند،
بیصبری مرد و زن ز توست، ای باران.
از نو به سرش خیال لیلی رفتست،
مجنونی بید من ز توست، ای باران.
تا تو نبودی، آب نیامد بر جوی،
خون دل کوهکن ز توست، ای باران.
نجوای تو بر خاطرههایم جان داد،
لرزیدن جان و تن ز توست، ای باران.
ای کاش که چون تو گریهها میکردم،
صد گریه بیسخن ز توست، ای باران.
عاشقتر و شاعرتری از من بیشک،
دیوان غم کهن ز توست، ای باران.
***
رستشوکان[1]
تو پنهان میشدی از من،
من از تو میشدم پنهان.
مرا مییافتی مشکل،
ترا مییافتم آسان.
ترا هر گاه چون یابم،
پُر از شور و شعف بودی.
ز خرسندی و خنداخند،
تو گویی شادیکف بودی.
مرا گفتی، ز نو بشمار،
ز نو چشمان خودرا بند.
همان بود آخرین آواز،
همان بود واپسین لبخند…
شمردم تا هزار و اند،
کجا پنهان شدی، ای یار.
نمییابم نشانت را
پس دروازه و دیوار.
تو رفتی از برم ناگه،
به بازیهای طفلانه.
پُر از عکس صدا کردم،
در و دیوار و تهخانه.
ز دوری آمد این آواز:
نرفتم من پس دیوار،
پس آزارها رفتم،
پس تقدیر بیزنهار…
***
این همان پرنده است…
این همان پرندهای که در سما،
ناگهان پروازرا گم کرده است.
سالها بی همزبان و بیصدا،
ناگهان آوازرا گم کرده است.
خون خود نشناخته از بیخودی،
خویش را با باشه و کفتر زدست.
گرم و سرد آسمان نشناخته
چشم را پوشیده گویا پر زدست.
گرچه از تیر و شکار آگاه نیست،
حسرت مرگ مفاجا خورده است.
در فضا از لذت پرواز نه،
بلکه وقت پر کشیدن مُرده است.
پس دیگر سودی نبود از بال و پر،
چون دل مجروح او آزاد نیست.
حیف استعداد پرواز بلند،
چون که بال روح او آزاد نیست.
…این همان پرندهای که در سما،
ناگهان پروازرا گم کرده است.
کرده از فرجام کار اندیشه چند،
عاقبت آغازرا گم کرده است.
[1] یک نوع بازی اطفال که از هم پنهان می شوند و جستجو می کنند.
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ