گلرخسار: من مادر ملت نیستم
امروز زادروز گلرخسار صفیآوا — یکی از معروفترین شاعران معاصر تاجیک است که ایشانرا طی سالهای 90 قرن گذشته “مادر ملت” عنوان داده بودند. اما بعداً خود او نوشت: “من مادر ملت نیستم، بلکه مادر تنهایام ”…
سال قبل در آستانه 70 سالگی خود گلرخسار گفته بود که اورا در سطح دولتی سالهاست کسی تبریک نگفته است:
«در سطح دولتی نه تبریک کردند، نه به عنوانی پیشنهاد کردند. البته این هم خواهش خود من بود. وقتی از من سوال کردند برای شما چه کار بکنیم، گفتم هیچ. چرا آدم وقتی یک نفررا دوست دارد، وطنشرا دوست دارد، یک کاررا برای دلش میکند، حکومت اورا ببرد و در میدان ورزشی تبریک بکند و تلویزیون و یخچال برایش بدهد. من همه این چیزهارا در دوران کودکیم داشتم، دیگر نیازی ندارم.”
نامبرده همچنین در یکی از مصاحبههایش به رادیو “آزادی” گفته بود که اورا به بسیاری از برنامههای دولتی دعوت نمیکنند و نامش در فهرست مهمانها نمیگنجد:
«اگر از من دعوت میکنند یا نمیکنند، دیگر متحیر نمیشوم. ولی این دقیق است که در بسیاری از جشنها مرا دعوت نکردهاند. از جمله، در جشن 25-مین سالگرد استقلال دولتی جمهوری تاجیکستان نیز دعوت نشدم».
در زیر به مناسبت زادروز گلرخسار www. pressa. tj چند اندیشهرا از مصاحبههای ایشان ارائه میگردد.
یک نامه باقی رحیمزاده
خانم گلرخسار میگوید: آن چه از دوران نوجوانی در خاطرم باقی مانده، این است که من از طرف استاد باقی رحیمزاده نامهای دریافت کردم. آن زمان در مدرسه شبانهروزی دولتی کتابدار بودم.
وقتی آن نامهرا دریافت کردم، استادم، خدا رحمت کند، خسرو شایف که معلم زبان انگلیسی بود و شعر هم مینوشت، نزدش دعوت کرد. در آن نامه نوشته بود: نامه به دانشآموز مدرسه شبانهروزی گلرخسار صفیآوا. استاد باقی رحیمزاده شعر مرا از روزنامه «قراکل ساویتی» با نام «تاجیکستان» خوانده بودند که آنرا عبدالخلیل ستاراف، سردبیر وقت آن روزنامه بدون هیچ تحریر سال 1962 چاپ کرده بود. مضمون نامه چنین بود که ما در شعر شما جرقه استعدادرا میبینیم.
همان نامهرا تا دیروز حفظ میکردم. آن شعررا هم معلمم به استاد باقی رحیمزاده ارسال نموده بود. و شاعری من هم از همان زمان آغاز شد.
وقتی به دوشنبه آمدم و وارد دانشگاه شدم، معلمان به دیدن من آمدند. اول این که از همه چیز به من مهم نام من بود. تصور کردن دشوار بود که چگونه از یک دختر عادی و آن هم از روستای دوردست سه سال در مدرسه شبانهروسی با 500 پسر با روی گشاد و با آبرو درس خواند و باز شعر هم بنویسد. باری استاد تورسونزاده همراه با مؤمن قناعت، عبید رجب، غفار میرزا به دانشگاه ما آمدند.
استاد تورسونزاده بسیار جدی و بسلابت نشسته بودند. مرا گفتند، دخترم، چیزی بخوان. چون شعری خواندم، سوال کردند که گلرخسار نام خودت است؟
گفتم: البته، نام خودم.
گفتند: آبا تخلصت نیست؟
گفتم: استاد، تخلص چیست؟ استاد گمان کرده بودند که گلرخسار تخلص من است، حال آن که آن زمان حتی نمیدانستم تخلص چیست.
گفتند که بسیار ادیبان ما امروز برای خود تخلص انتخاب کردهاند. مثلاً، تخلص شکوهی وزیر است، حق ندارد که با نام خودش حاجبای شعر بگوید. فرحت، بهاری، دهاتی نیز اصلاً نامهاشان دیگر است. به استاد گفتم که نام مرا مادرم گذاشته، ولی من از این نام بدم میآید.
استاد گفتند: چرا؟ گفتم: طولانی است. میخواستم نام مرا زیب بگذارند.
گفتند: چرا حداقل زیبا نه؟
گفتم: اسم زیبا نیز طولانی است.
با همین دوستی میان ما تا آخر عمر ادامه پیدا کرد.
لایق شیرعلیرا مادرش شاعر کرد
بعضیها امروز لایق شیرعلیرا سرزنش (ملامت) میکنند، لیکن باز میبینیم که دهان همه پُر نام و شعر لایق میشود، چون او کسیرا فریب نکرد، نه مادرشرا و نه ملت خودرا. آنچه دلش خواست همانرا گفت. چرا لایق یکدفعه لایق شد؟ زیرا او «به کنج صندلی بنشسته شبها مادر پیرم» گفت، همه مادر خودرا به یاد آورده گریه کردند. همه درک اینرا کردند که چند مدتی است به مادر خودشان سر نزدهاند. لایق چشم جامعه مارا به سوی مادر باز کرد. لایقرا مادرش شاعر کرد.
تنهایی
ما بعض اوقات خودرا در میان میلیونها نفر میزنیم و یکدفعه تنهاتر میشویم. وقتی با اندیشه تو، با آرزوی تو، با فکر و خیال تو کسی شریک نیست، مگر تو تنها نیستی؟ آن جفتهایی که ما برای خود انتخاب میکنیم، برای نسل آفریدن هستند. آدمی که در پیری نمیتواند آب بخورد، باید بمیرد. میگویند ما میخواهیم در پیری همصحبتی داشته باشیم. من در پیریم نمیخواهم همصحبت داشته باشم. من میخواهم با اندیشهام، با خیالم صحبت بکنم. نمیخواهم خودکُشی بکنم و بگویم اشتباه زندگی کردهام.
تحمل تحقیر
من تا جایی امکان دارم، هیچ نفریرا اجازه نمیدهم مرا در رو به رویم تحقیر بکند. از آفریدگارم شرم میدارم…
حالا ملامتگرانم دعوا دارند که گویا من طی سالهای 90 علیه روسها بودهام. گفتم آن زمان من در کرملین دفتر کاری داشتم. حالا هم، اگر گدای روسیرا ببینم، برایش نانی میدهم. میدانم که این شایعاترا چه کسی پخش میکند. من این تحقیررا برای آن تحمل میکنم که تمام ملت این گونه نیست. انسانیت از این یک دو نفر که تشکیل نشده است…
نانی طی سالهای گرسنگی
سالهایی که در وطن ما گرسنگی حکمران بود، مردم فرزندانشانرا میفروختند. حتی نقل میکنند کودکی که فروخته شده بود، از کشور دور رفته و نانرا به دست گرفته خوابش برده. یعنی، او گرسنه بود. در همان سالهای گرسنگی و مشکلات، وقتی یک نفر میخواست به مسکو برود، پیرزنی که هیچ گاه اورا نمیشناختم، در بازار شاهمنصور یک نانرا به او داده، گفته که همینرا به گلرخسار ببر. آری، همین است عشق. آتشرا با آتش میافروزند، عشقرا با عشق.
قدر شعر و سخن
میگویند قدر شعر و سخن کاهش پیدا کرده است. اما من میگویم قدر شعر کاهش نیافته و هیچ گاه با دو سه نفر چاپلوس و خوشامدنویس قدر شعر کاهش پیدا نمیکند. وقتی از تاجیکستان انتقاد میکنند، خیال میکنم از رودکی انتقاد کردهاند. ما همین قدر شاعران بزرگی داریم که هیچ نفر آنها کهنه نشدهاند. من میخواهم بگویم هر انسانی که در این خاک زندگی میکند و خودرا صاحبوطن میداند، باید با یک کار زیبایی خودش به این وطن کمک بکند.
در باره دشمنان
من اصلاً دشمن ندارم، برای آن که دشمن داشته باشی، باید خیلی کارهای بد کرده باشی، کسیرا کُشته و خانه کسیرا آتش زده باشی. من مثل همه آدمهای دیگر دشمن نه، بلکه حسود دارم. ولی حسود از دشمن بدتر است. برای مثال، یک روز یک نفر بسیار بامعرفت سالخورده به دفترم آمده، حیف گفت، حیف. گفتم چه شده؟ گفت ما فقط به لباس و موی و روی شما توجه کردیم، ولی باری شعرتانرا دقیق نخواندیم و هیچ کدامرا درک هم نکردیم. وی افزود، بالاخره تو میگویی که «وطنم، ای وطن کوچک مردان کلان»، ولی این حالت حالا به سرت آمده و دلت از این وطن سرد نگشته؟ گفتم نخیر، وطن من پنج نفر آدم خائن، حسود یا دشمن که نیست. برای همین من دشمن نه، حسود دارم و اینرا همه دارند و آن حسودان حال خودشان بد است”
من غم نمیخورم، غم میخورد مرا
حالا هم غم میخورم و هم غم میخورد مرا. میدانید این به هیچ ساخت و ساختار و زمان ربط ندارد. دو چیزرا درک کردم. در ثیاره زمین زمان و ساعت و روز تولد وجود ندارد. اکنون چه، دیگران نشینند و حساب و کتاب بکنند که گلرخسار سفیآوا چند ساله شده؟ مگر دیگر کاری ندارند؟ اینرا انسانها برای خودشان ایجاد کردهاند. دوم اینکه مرگ وجود ندارد، چون انسانرا خدا خداگونه آفریده. اگر انسان بمیرد، آفریدگار براش میمیرد. آفریدگار که نمیرنده است و انسان هم نمیرنده هست. در مسئله غم. غم این یک نوع خودشناسی است. وقتی شما پای خودرا در یک گودال میگذارید و پیشپا میخورید، حالتان تغییر میکند. زندگی هر لحظه پیشپا خوردن است. “من غم نمیخورم، غم میخورد مرا” این سخن تنها من نه، بلکه سخن همه است. وطن ما دارالفنون احساس است. در این وطن باید ما هم خوب بخوانیم و هم خوب کار بکنیم. غم دیگر یک جزء زندگی انسان است. همه آنرا دارند. من فکر میکنم شادی و غم با هم مساویاند، اما چون غم تلخ است، بارش سنگینتر و ما بیشتر آنرا احساس میکنیم.
شادی هم زیاد است. انسان آزاد از هر چیز میتواند، خوشحال شود. دیروز وقتی در همان آموزشگاه بودم، دیدم در مقایسه با دو سال قبل بچهها فرق کردهاند، خرسند شدم. دو سال قبل در یادبود زندهیاد لایق شیرعلی آنجا بودم. بچهها حالا دیگر شعررا خودشان انتخاب میکنند. واقعاً، تاجیکستان ما دارد همهروزه آبادتر و زیباتر میشود. تنها باید کور باشی که این همهرا نبینی. رشد و توسعه در یکی دو روز به دست نمیآید. هر کسی میتواند برای آبادی کشور وفعالیتی بکند. من شاعر عشقم و شاعر عشق باقی خواهم ماند. حافظ شیرازی وقتی فاجعه منصور حلاجرا تصویر میکند، میگوید:
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند،
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد.
در وطنی که چهار فصل دارد و چهار فصلش انسانرا تغییر میدهد، در وطن نازنین، در وطن بسیار و بسیار شاعرانه نباید غم بر شادی پیروز شود. اصلاً، در تابستان در کشور ما گل میکارند. اکنون، من به فصل گُلکاری رسیدم و چیزهای اساسیمرا باید حالا بگویم.
اگر بار دیگر تولد بشوم…
من، اگر بار دیگر مجدداً متولد میشدم، به هر چیز کوچک و ریز اهمیت نمیدادم. هرچند این کار من اشتباه است. همه دنیا از شن آغاز میشود. این یک. دوم این که من وزن شعر خودمرا دیگر میکردم. قالب وزن عروض اندیشه مارا خیلی اذیت کرده است. آن اندیشه مارا کُشت. برای خراب نشدن وزن کلمات عادیترینرا که اصلاً لازم نیستند، بچهها از کتب لغت میگیرند و استفاده میکنند. این کاررا شاعران غرب کردند. چون آنها مثل ما این قدر قالبهای شعری نداشتند. من شبهه دارم که استاد رودکی فقط شعر عروضی گفته باشد. در کل شعر و ادب تاج سر هر انسان است، بدون توجه به اینکه او شرقی است یا غربی.
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ