عفیف باختری

        با عکست اگر…

 بگذار، که آخر کنم افسانة خودرا،

فریاد کشم درد غریبانة خودرا.

با هر کس اگر لب به حکایت بکُشایم،

پس، با چه فریبم دل دیوانة خودرا؟

دل بی تو چنان است، که برزیگر پاییز

در باد پراکنده کند دانة خودرا.

تا دامنم آگنده شود از زر خورشید،

تا من برسان دست کریمانة خودرا.

بی‌قدرتر از خارم و ناچیزتر از خس،

خالی کنم از عشق اگر شانة خودرا.

ای جوشش خون، کوشش بودن به من آموز،

بگذار، که ‌‌آباد کنم خانة خودرا.

                   سرود باغ

در آن لحظه، که چشمانت به سویم مهر می‌پاشید

و دشت خشک ذهنم از نگاهت آب می‌نوشید،

ز آبی­های تابستان قریه شعر می‌بارید

و عطر شادمان­در مشام روز می‌پیچید.

 به هنگامی که بوی نان تازه از تنور ظهر برمی­خواست

و من در من سفر می‌کرد،

من از پشت چپرها قامتت­را سبز می‌دیدم

و شادابی از آبادی گذر می‌کرد.

 به هنگامی که تو سبز از بلوغ میوه­ها بودی

و دیواری فرارویم نمی‌دیدم،

سرانگشت خیالم از لبت گیلاس می­دزدید،

دلم چون کفتری در گنبد اشراق می‌چرخید

و من از باغ لبهایت، گل لبخند می‌چیدم.

Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед
Telegram, Facebook, Instagram, YouTube

Акс, видео, хабарҳои ҷолибро фиристед: Viber, Whatsapp, IMO, Telegram +992 98-333-38-75


Шарҳ

Назари дигар доред? Нависед!

Leave a Reply

Ваш e-mail не будет опубликован. Обязательные поля помечены *