پوپک نادرپور- ایران
تابستانها در سکوت
امروز یک پیام خواندم
از پشت عینک ذرهبینی و غبارگرفته پنجره ها
یک پیام خواندم
پابرهنه دویدم در باغ، در سکوت
کرمهای ابریشم به من وعده لباسی سپید دادند
تابستان دگر
من جامهای سپید خواهم داشت
و کرمها پروانه خواهند شد
***
اسبی به نام شب
در انتهای جاده پهناور سپید
کوهی است به نام صبح
در قله اش پرنده خورشید
در ژرفنای غارهایش
اژدهای مرگ
در دامنه بیکرانه اش
شکوفه های دانایی رسته است
در پشت کوه
اسبی است ابلق و چموش
اسبی است به نام شب
اسبی است که نعل سپید ماه را به پا دارد
اسبی است که میخواهد
سم بکوباند
بر شکوفه های نحیف و لرزان
دانستن
***
دانه
من در قلعه ابرم
و در حصار باران
و از کوکبهای سپید ستاره
در باغ شب سخن میگویم
و هر صبح
به پیشانی بلند آسمان مینگرم
که داغ خورشید میخورد
و به انبوه گنجشکان
که در طاق درخت لانه کرده اند
من در ردای کهنه اندیشه ام
اندک اندک
به خاکستر و غبار تبدیل میشوم
تا با اولین باد
روحم چون دانه گیاه
پاشیده شود در مزارع آبی آسمان
و از این دانه های موهوم
ستاره بروید
تا بی انتها
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ