لیلا کسری «هدیه»- آمریکا- ایران
برای تو
ترا دریچه خاکستری، ستاره تار
ترا فسردگیِ برگها، هزار هزار
پرنده یست که می خوانَدت غریب، ز دور
سرودهای نهان در فرودهای حصار
برای توست که می گیرد اینچنین دلِ ابر
برای توست که میبارد آسمان بسیار
ندانم آنکه به ذهنت چه رنگها جاریست؟
به خاطرت رسد آیا هنوز نقشِ بهار؟
اگر هوای دلت می گشاید از غم و ابر
ز سوگواری و از اشکها دریغ مدار
به هیچ روی نمی یابمت به هیچ طریق
مگر تو گم شده ای در میانِ گرد و غبار؟
برای آنکه نداند کسی حضورت را
بیا کلیدِ شبت را به کوهها بسپار
بیا بگوی به خوشباوران از آنچه گذشت
که در نهایتِ نرمی چه یافتی: دیوار
***
ماه سنگی
یادم آید سالها
من به شعرم ماه خود خواندم تو را
چون غریقی چنگ بر یادت زدم
ساحل دلخواه خود خواندم ترا
یادم آید سالها
بی تو دل دیوانهای بیتاب بود
در سیاهی های عمرم یاد تو
پرتو رؤیائی آن مهتاب بود
قصه عشق تو بود
هرچه از دل راز میگفتم به ماه
از تو بود و از تو بود و از تو بود
هر چه شبها باز می گفتم به ماه
هیچ می پنداشتم
ماه، این دریای عشق انگیز نور
چون تو با مهر و وفا، بیگانه یست
جلوه ای خوش دارد اما دور … دور …؟
هیچ می پنداشتم
سینه مه، سینه سنگ است و هیچ؟
ماه، این هم صحبت شب های من
چون تو افسوس است و نیرنگ است و هیچ؟
وای بر من، سنگ شد
هر که دل در دامنش انداختم
روح شیطان در سراپایش دمید
من ز هر کس هر خدائی ساختم
ماه من، با من بگو
بی تو شبها با که گویم راز خویش؟
باز هم بعد از تو سنگیندل، هنوز
ماه سنگی را کنم دمساز خویش؟
***
پرهیز
پرهیز کنی از من و پیغام نداری
با آنکه در این وسوسه، آرام نداری
افکارِ تو در دامِ نگاهِ من اسیرست
تنها نگرانم که دلی رام نداری
از عاقبتِ کار چه گویی؟ نظرت چیست؟
بگذر که در این راه، سرانجام نداری
در باورِ پُرحسرتِ من، ای شبِ مغرور
میپایی و جز ابرِ سیه فام نداری
ای رودِ شتابان! ز غمِ بِرکه غمت نیست
می آیی و حتی غمِ ایام نداری
پروا نکنی از دلِ تنهای سپیده
اندیشه ز خورشیدِ لبِ بام نداری
***
دلتنگ — یکرنگ
زمستان
تو – من هستی – آیا؟
که از گریه بی اختیاری؟
تو – من هستی – آیا؟
که بیگانه با خنده های بهاری؟
زمستان
تو – من هستی؟ — آری
که من نقش بیرنگی هستی ام را
در اندام عریان باغ تو دیدم
و از لرزش استخوان های پوسیده شاخه ها
نیز فریاد یک عمر بی هودگی را شنیدم
زمستان و من یاور یکرنگ
زمستان و من هر دو دلتنگ
***
سخنی از اوج
گرچه با ذره های بی مقدار
حرف خاشاک و خاک هم
قصه های عمیق انسانی است
حرف من حرف روشنائی هاست
با ستاره و خورشید
حرف من با زمین تشنه و ابر
حرف دلسردی است
حرفی از تلخی جدائی هاست
قصه ی احتیاج یک رویش
در تن ساقه ی جوانمردی است
حرف من را باید
در سپیده ی صبح
در شکوفه ی مهر
در دل دختران پاک سپهر
حرف من را
در حقیقت باید یافت
حرفم اینست که
حتی برای دار زدن
ریسمان از ستاره باید بافت
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ