خالده بارش — افغانستان
شاید
وقتی پروانه ها از روی گل های خار مژگانم می پرند
و خواب، بوی شیرینش را به بستر آرام چشم هایم هدیه می دهد
تنم آرام می گیرد و روح خسته ام
با پروازی که چون لبخند کیومرث، مسکن درد های درونی است
مرا با خود می برد احساس می کنم
زنده ماندن را روی گیسوان قشنگ رودابه تجربه می کنم
و سوگند و صمیم، برایم مقاومتی که نمی شود به کوه تشبیه اش کرد
می بخشند چرا که ذهنم فرسوده
و بوی تند خاطره های کهنه و از مود فتاده می دهد
اکاسی کنار دیوار دماغش را می بندد
وقتی کودک چرکین گذشته ها
پاچه بر می زند و می خواهد گردونه خاطره هایم را حمل کند
گاهی فکر می کنم زنده گی دیوانه ست
به سنگ خوردن و دشنام شنیدن خو گرفته است
چه کسی می داند شاید دو هزار سال بعد او بیاید
اوی که دلم در انتظارش بوی جواری بریان داغ را می دهد
و کودک وحشی زمانه هر لحظه انتظار شوق جویدنش را دارد
گاهی فکر می کنم اگر من نبودم
خدا چه کسی را تجربه می کرد
و کرا در آزمایشگاه تاریخ می نشاند
تا داغی که از دلش می روید
چه رنگی دارد و کدامین پیوند شکسته یی را التیام می بخشد
احساسی که از چشمانش جاری می شود
روح تشنه کدام دریاچه یی بی صبررا سیراب می کند
و عصر دلتنگ خیالاتش
روی کدام پنجره پرده می کشد و نقاشی چه کسی را حزن انگیز می نمایاند
عطر ناشناخته اندامش
کتاب های بزرگ افسونگری کدام شاعر را
آشفته می نماید
کاش می توانستید
عنصرهای که مرا ساخته اند
شناسایی کنید
و راز این را که چرا طلا در خاک نمی پوسد بدانید
دیوانه های شاعر می گویند که من از جمله عناصر نرمم
زمان دید و با شلاقش امتحانم کرد که چقدر سختم
سختتر از خارا سختتر از قلب سرزمینم
که قرن ها شقاوت را بدون گریه و فریاد
به دوش کشیده هیچ کس نمی داند
من چه وسعتی دارم و جغرافیای روحم
به شمال و جنوب و شرق و غرب نمی گنجد
زنده گی از تارهای گیسویم آویزان است
و دلش هزار و یک بار می تپد و می لرزد که دورش نیفگنم
وقتی شام ها آواز می خوانم
به یادم می آید که شاید دو هزار سال بعد
درب کلبه کرایی ام را بگشاید و مرا بشناسد
***
آنسوی دیوار
دل غصه هارا سیاه کردم
هر چند خواستند مرا بشکنند
فقط یک لبخندم کافی بود
فقط یک نگاهم که معجزه می کند
نمی خواهم لحظه هایم را بگریم
لحظه های را که دگر نمی آیند
از چشمان عاشق پرنده
همانقدر لذت می برم
که او از رخسار من
دیوانگی را همیشه پرستیده ام
با دیوانگی می توان هوشیاری را شناخت
درختی را که عاشق پرنده است
قصه می سازم و شرافت زمین نازنین را نیز می دانم
روزی حتی او مرا تحسین خواهد کرد
هر چند کینه اش با من هر روز گل تازه می دهد
سبزه ها نوازش مرا جاودانه نقش ذهن تازه ی شان می کنند
و سنجدهای وحشی فقط برای من
عطر افشانی خواهند کرد
و مار های بیچاره را دیوانه خواهند ساخت
چقدر عجیب هست وقتی پروانه ها
از فراز شانه های من سفر عاشقانه ی خود را زمزمه می کنند
گل های کوچه ی خورشید از اندوه
می پوسند و پرپر می شوند
هیچ کس چنانچه که من می بینم،نخواهد دید
ستاره های را که شب ها
فقط روی سینه ی من می تپند و نفس می کشند
هیچ کس نخواهد دید که چگونه
نفس های مان یکی می شوند
و چگونه مرا با خود به آن بیکرانه ها می برند
دوست داشتن را ساختاریست که بینایی عاشقانه می خواهد
باغ ها و دره های سبز و سخاوتمند
احساسم را می دانند
وقتی مینای بلند شاخ را می خوانم
غزلم اوج می گیرد و باد های شمال برایم کف می زنند
من با قامتم تاک های باغ را آب می دهم
و با گام هایم دل شکسته ی ده را قوت
هیچ کس مرا نمی شناسد
چنانچه توت های چپرک و کرت های رشیقه
نسترن ها مرا نفس می کشند
و گلاب وحشی آنسوی دیوار
مرا نقش رخسار بی عیبش می کند
سپیدار ها وقتی مرا می بینند
یاد های فراموش شان را باز می یابند
و دل زخمی شان التیام ملایمی را احساس می کند
مرا چنان با طبیعت پیوند داده اند
چنان که ترا به من روزی دهکده ی شاعر
مرا درج دفتر سبز و عاشقانه اش خواهد کرد
و زن سیاه و حسود روزگار از بخت بد
گریبان خواهد درید
و من سبک و شاد و آزاد روی ابر های کوچک غزل
پرواز خواهم کرد
و زیباترین سروده های زنده گی عاشقانه ام را
تجربه خواهم نمود
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ