بحرالنسا — تاجیکستان
لحظه
لحظههای با تو بودن را شمردم
عمرم از سر گوئیا چون لحظه بگذشت.
لحظههای با تو بودن را سرودم
لحظههایم از دلم چون لرزه بگذشت.
ای که با تو ماندنم در لحظهای جمع
ای که با تو بودنم از لحظهای کم
زندگانی تو بودی و لحظهای بود،
رفتی و بردی ز من آن لحظه را هم
اندر آن یک لحظه از لحظه افزون
من هزاران سال گویا زنده بودم
لحظهای یا زندگی را خواب دیدم،
در حقیقت لحظهای یا زنده بودم
***
رقص من
رقص من- رقص زن از درد و غم آبستن است،
مُردن است و زنده گشتن- رقص من.
زیر آهنگی، که دارد زندگی،
عاقبت آموختم من زیستن.
گاه رقصم پیچ و تاب است،
گاه لرزش، موج آب است.
گاه سر بالا، گهی خم،
میفزایم، میشوم کم.
لحظة رقصیدن خویش،
زیر اندوه میکشم دم.
گرچه بر چشم تو موزون میروم،
از کجا دانی، که دلخون میروم.
گرچه میپیچم به گرد خویشتن،
ناعیان از خویش بیرون میروم
***
بچگی
صورت بچگیم از دیوار،
از سحر تا دل شب میخندد.
شب تنهایی من در خانه،
به من از گوشة لب میخندد.
او نداند، که دیگر،
مثل او خنده ندارد لب من.
او از آن بیخبر است،
که شکسته همه تاب و تب من.
او از آن بیخبر است،
که گذشتست مرا عمر شباب.
او از آن بیخبر است،
پای عمر مرا شسته آب.
او نداند، که دیگر،
دلم از خندة او میلرزد.
او نداند، که دیگر،
پایم از شیبی راه میلغزد.
صورت بچگیم از دیوار،
از سحر تا دل شب میخندد.
بیخبر از سر سودایی من،
به من از گوشة لب میخندد
***
از پی سودا نگشتم…
دیگر مرا به خانهات از روی دل مخوان،
بیگانهای به درد من، ای آشنای من.
در سینهام کسیست که هر دم به سوی تو،
خندیده گریه میکند از دیدههای من.
دیگر میاز جانب من دست خویش را،
دیگر مخوان ز دیدهام داغ گناه من.
در زیر پنجههای تو نبضم نمیتپد،
هرگز گمان مکن، که دلم آشیان توست.
عمری دلم به زندگی دردی کشیده است،
با دردها تپیدن و مُردن مرا نکوست.
بگذار در زمین غزل های تلخ من،
هر سال در بهار بروید گیاه مهر.
ابری، که چشمهای مرا پُر نموده است،
بارانی مینمایدم این دم هوای مهر.
در دیدههای چار من عکس دیگر کس است،
در هر نفس که میکشم آه دیگر کس است.
در این جهان، من از پی سودا نگشتهام،
سودای آن محبت دیرینهام بس است
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ