فاطمه مقیم هنجنی — ایران
در دام….
ای دل ببین که ز هجر دلارام باید همی گریست
نظری بر تو وفا به ما نکرد باید همی گریست
تیر از کمان رها شد از بهــر صید او
خود صید گشتیم در این دام باید همی گریست
ما بهر دوست سر داده ایم و دم نمی زنیم
هیهات سرخود به دار داده ایم باید همی گریست
ای دوست روا نبود با دوستان جز مهر و روشنی
آخر به تاریکی و به چاه افتاده ایم باید همی گریست
دارم امیدکه به روشنی دراُفتم و سلامت گذر کنم
لاجرم چون طالع به نحس باشد باید همی گریست
غم مخور بر هجر یار و غم غربت خود مقیم
آنجا که درلطف خدا برتو بسته شد باید همی گریست
***
خدا
خرم آن دل که زتو نام و نشانی دارد
درگوشه تنهایی در دل چراغی دارد
هرگز نهراسد دل در بستر ناکامی
در ظلمت شبهایش مشکل گشایی دارد
چو از سر لطف و عشق نگهی به دل کند
از ازل تا به ابد مونس جانی دارد
درتیره شب هجران همچون مه تابانی
سرخوش آن دلی که چو تو ماهی دارد
نکنم شِکوه و شکایت دوران هر دم
شکر کند دل همه شب که خدایی دارد
***
نسیم
ای نسیم صبح دم ترا قسم
برکوی یار من دمی گذر
بر چهره اش بوسه زن بگو
دچار گشته ام به عشق او
چو ماهی گرفتار موج
چو برگی گرفتار دست باد
حال من بی او درد دارد
و دردی بی علاج است
آری، بی عشق
زندگی همه تن درد است
فقط بگو بیا
***
سراب…
شبی در خلوت رویا
ترا من آرزو کردم
دو چشم پر شرابت را
و آن برق نگاهت را
به دل من آرزو کردم
نیمه شب در سایه وهم و خیال
چو گمگشته در بیابان
به دنبال اب
شدم محسور و مخمور از آن باده
به روی عقل چشم بستم
چه ها من آرزو کردم
دیده سنگین شد
خواب مهمان خیالم شده بود
ساعتی چند گذشت بر این دل
چشم دل باز نمودم دیدم
تُنگ احساس مرا باد شکست
ماهی عشق من افتاده به خاک
من و دل هر دو گرفتار سراب
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ