مهشید رجایی — ایران
تنهائی….
ما قرار باران داشتیم
با ابری که درک بباراند
قرار گل یا پوچ
با مشت های پر از ستاره
قرار پروازِ همیشه جاری
با دولت شعر
قرار فائق آمدن بر حقیقت سایه ها
حروف جهان حقیقی، ولی
قرار پرواز کلاغ دارد و شب
با بیراهه ی بی عبور
حالا فرض کن مارا
که گوش شده ایم به شنیدن نبضی
چنان مرده که گویی هیچ وقت
زنده نبوده است
***
بیگانه….
بر حاشیه عصری خاموش،
گیج و گم
شعر را از دستانی طلب میکنی
که در گرو گشودن پنجره،
وثیقه شده اند
بی آنکه بدانی خورشید
پشت پلکهای بسته اعدام شده است
بر حاشیه عصری خاموش
در ژرف آینه
تنها قفس است که انعکاس می یابد
قفسی که در آن
هم باید از دزد ترسید
و هم از پلیس
بر حاشیه عصری خاموش
گیج و گم …
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ