زهرا معماریانی — ایران
خط سوم
ساعتم زنگ نزد
و گذاشت پشت میزهای کلاس دوم
عقربه هارا روی دایره ی کاغذی ثبت کنم
خانم سلیمی بخندد
و نسیمی آرام
تمام کاغذهای مضطربم را فوت کند.
ساعت زنگ نزد
من امروز برای نرفتن بودم
برای نزدیک تر نشدن
و ندیدن اینکه باز هم
مردانی بر سر هر کوچه آینه در دست گرفته اند
و روشنایی تیز حق را
در سیاهی چشم هام فرو می کنند
ساعتم امروز خاموش ماند
ولی وحشت چشم هایم هنوز
از شعله ی روزهای دور می سوزد
امروز، من برای نیامدن بودم
برای نشستن
و دانستن اینکه کاغذ تنها سرنوشت من است
که سال هاست
در قاب های مجلل تأکیدش می کنم
دروغ است که من بارانم
و قرار است
پشت شیشه های شهر از عشق بنویسم
من خود «نگفتن» ام
نهایتش بتوانم ابر باشم
آه بکشم
و با گوشه ی مقنعه ام
رد اشک های عینکم را پاک کنم
وقتش که شد
دوباره به دنیا بر می گردم
به روز، به آدم ها
و ساعتم را در لحظات زمینی تشویش
نوازش می کنم
وقتش که شد
دوباره به دنیا بر می گردم
چشم هایم را می بندم و افتخاراتم را
برای بازیافت سرکوچه می گذارم
یک درخت
هنگام باور خشکی
برگ هایش را با دست خود
به زمین می اندازد
***
سراب
انگشت روی پنجره ای فرضی می گذاری
و چراغ خانه های مجتمع روبرورا
یک به یک روشن می کنی
لب هر پنجره
میوه های رسیده
به سقوط فکر می کنند.
پرده را بکش
پسربچه ها میان خاکی کوچه قد می کشند
و توپ ها
روی زمین خواهند ریخت.
خانه عقب نشینی می کند
دیوار ترک بر می دارد
و حوض به خاک پناه خواهد برد.
چراغ هارا خاموش می کنم
زنی با دستمال خیس
پنجره هارا پاک می کند
و خانه ها
در طبقات آسمان
آرام می گیرند.
***
هدیه
فقط این همه ابر می تواند
یک جا
به خیابان تزریق شود
ما لخته های خون این پیاده روهای غلیظ
هر کدام آویزان به چتر خود
می دویم
می پریم
از روی آب ها
و حال زمین خوب می شود.
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ