کریمه شبرنگ — افغانستان
دریغ…
و عادت باید کرد
به بالا رفتن از پلههای گناهآلود زمان
درد من همه از دست بلند و بیمایهی روزگار است.
چگونه میتوانم زنده باشم؟
وقتی آزادی پروانهیی را که با عطر گیاه آمیزش عجیبی دارد
در چار راهی بزرگی به دار میآویزند.
و گلوی مرا که از پشت هفت کوه سیاه
فریاد میزند
هنوز دستان اند که محکمش میگیرند.
و عادت باید کرد
به مسافرت تلخ دستان خودم
که تنها خواب نوازش شانههایت را میبیند،
حضور تو که دل شب را
در اتاقم به تماشا فرا میخواند
چی بوسه و آغوش مقدس و پاکی؟
«آیا خوشبختی در راه است
که دریغ و حسرت شب های بیتو ام را
جبران کند؟
باید همه بدانند
که نطفههای من و تو
از بطن عشقی به دنیا آمده است
و بگو ما عشق را دوست میداریم
به اندازه ی یک همآغوشی پاك و چشم بستن جاودانه.
هیچ دستی راه فردا را مسدود نخواهد کرد،
و من نمیهراسم از آن که بگویند»
تو را دوست دارم
ولی،
ترانههای تو بیهوده است.
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ