از رند اوباش تا اوباشی در فرودگاه مصاحبه با مسعود سپند، عضو هیئت مشاوره هفتهنامه «تاجیکستان»
در جشن نوروز شاعر و متفکر شناخته ایران، عضو هیئت مشاوره هفتهنامه «تاجیکستان» مسعود سپند به کشور ما تشریف آورد. قبل از بازگشت به آمریکا (او در این کشور زندگی میکند) به ادارة هفتهنامه آمد و صحبتی داشت با اهل ایجاد آن.
اقدام امامعلی رحمان و سیصد سبزه در قصر برک اوباما
-به دفتر هفتهنامة «تاجیکستان» خوش آمدید.
-درود بر شما. درود به پریزدنت شما. او بی منفعتی، بی تملقی نوروزرا احیا کرد، که امروز تمام فارسیزبانان دنیا به وی درود میفرستند. ببینید، الحال در خانه برک اوباما، در قصر سفید سیصد سبزه گذاشته شده است، چون ایرانیان آمریکا تأثیر گذاشتند، که او بگوید: «نوروز مبارک!».
-در قیاس با فارسیگویان ایران شما بیشتر واژههای صرف فارسیرا استفاده میبرید. مثلاً، درود به جای سلام. چرا؟
-شما روزنامهنگاران، ما شاعران، وظیفهداریم، که مردمرا به تاریخ و مدنیت و فرهنگ و هنر آشنا بکنیم، باید تفهیم نماییم که نور کجاست و ظلمات چیست؟ این رسالت روشنفکر است. مثال، در واژهگزینی. واژة عجم معنایش «کر و لال و گنگ» است، چرا بگوییم که ما کر و لال هستیم؟ یا در مورد واژة استقلال، که همان خودفرمانیست! ما باید، آهسته آهسته واژههای عربیرا با تاجیکی عوض بکنیم و آن هم با صورت عادلانه. چند سال پیش در زمان شاه در ایران واژة درودرا رایج کردیم، که از همان «دروتی» اوستایی است، معنایش “سلامتی میخواهم”.
آفریدگار و هستی اندیشة زیبا
-استفاده از این واژهها مثل آنیست، که شمارا به عمق فرهنگ تا اسلامی میبرد. ملایان کشور ما روی آوردن به فرهنگ تا اسلامی، مثلاً زردشترا کفر میحسابند.
-آن که میگویند، که اهورامزدا خداست، در اصل زردشتیها از ترس مسلمانان چنین گفتند. «مزدا-مغز، اندیشه»، «هو-زیبا»، «ا-هست». پس، اهورا-مزدا، میشود هستی اندیشة زیبا. به همین دلیل زردشتیها هستی نظم جهانیرا میگفتند، اهورهمزدا. حالا بعضیها به این نظم جهانی میگویند «آفریدگار». اگر ما بگوییم، که خدا شمشیر در دست دارد، اگر گناه کنید، میکُشد و میبرد دوزخ، وگرنه بهشت، پس خدا گنهگارتر است، که آدم میکُشد. یعنی، به فهمشی که خدا، تنظیمکنندة نظم جهانیست، معتقد نیستم. مثال، وقتی در ژاپن آن اتفاق افتاد و آن آب آمد، ملاها گفتند، که آن مردم گنهکار بودند و خداوند جزایشانرا داد. اگر خدا تنظیمکننده باشد، کودکهارا، که بیگناهند، بالا میبرداشت و پیران، که گنهکارند زیر آب میکرد. یک آدمی، که سالها آخوند و ملا بود بعداً گذاشت کنار. این آدم گفت، وقتی خداوند به پیامبر گفت، که تو پیامبر من هستی، اگر برایش یاد میداد، که برق درست کن تا مردم از عذاب آزاد شوند. اما این گپهارا به مردم بیسواد گفته نمیشود، اگر گفتی مثل منصور حلاجت میکنند. او میگفت: «خدایی نیست، من خدا هستم». دلیلش آن بود، که میگفت خدا انسانرا به شکل آدم ساخت و من یک تکة اویم. اورا کُشتند! که کُشت؟ انسان نادان!
سنایی میگوید: «به خدایی، خود خدایی اگر به خود آیی!» یا «شاهنامه» میگوید، که آدم خدای خرد است. آخرینش احمد کسروی، که ملا بود، سعید بود، آخوند بود، پیشنماز بود، یک دعفه همهرا کنار انداخت و رفت دنبال خرد و اورا نیز کُشتند. وظیفة خردمندان است، که این خرد ازلیرا به نادانها یواش یواش بفهمانند. یک ایرانی «گاتها»را به فارسی آماده کرده است، که من این جا (تاجیکستان در نظر است) به یک نفر دادم، که بازگردان کند. «نصیحت پدر به دختر» در «گاتها» میگوید: «دخترم، من به شوهر کردن تو و کرا انتخاب کردنت دخالت نمیکنم، هر کرا میخواهی، ازدواج کن، اما وقت انتخاب به خرد باش با نیروی خرد فکر کن و ازدواج کن!». مگر این کلمة بد است؟ ما تا حال «انکحتم و زوجتم»را گفته، نمیدانیم چه است؟ من یک دعفه به زنم، که مسلمان است، گفتم میدانی این چه معنی دارد؟ «انکحتم- به نکاح درآوردن»، «زوجتم-قلف کردن» و «متعتون، یعنی از او استفادکنی». من به زنم، که دکتر دانشگاه است، زیاد بحث میکنیم. وقتی دیدم، که او خیلی صادق است و در عقیدهاش استوار، گفتم: «اسلام این به فایدة من است، چون همه چیز به فایدة مرد است. میتوانی چهار تا زن بگیری، هزار صیغه کنی. به تو چیزی نیست! اصلاً هیج جا ننوشته، که زنهارا به بهشت راه میدهند، گویا بهشت تنها مال مردهاست. اما این گپهارا نمیتوان گفت، اگر گفتی میکُشنت. اگر ما بتوانیم مثل مولانا که میگوید:
ما ز قرآن مغز را برداشتیم،
پوسترا بهر خران بگذاشتیم.
-خیلی خوب کردهایم و موفق هم میشویم. خر که است دایش! مغز این دوستی قرآنی است، مهر و محبت قُرآنیست!
تجاوز به حافظ و فردوسی
-شما مفسر حافظ و مولانا هستید، در آمریکا مکتب تفسیر حافظ دارید. این دو بزرگ حافظ و مفسر قرآن هستند. مگر این گفتة شما مخالف روند مکتب شما نیست؟
-نه. حافظ حافظ قرآن بوده است و نه تنها بوده است، بلکه با 14 روایتش آنرا حفظ کرده است. او یک نابغه است. او چکیدة ادبیات فارسی بعد از اسلام است. چون نابغه بوده است، کتابهای درجة 1-2-3را هم خوانده است. سال از سال کلانتر، که شده است، تغییر کرده است، شعورش تغییر کرده است. حافظ که در 15سالگیاش شعر میگفت، به محفلها میرفت، شعرهای تفریحی میگفت. بعد مدتی، که سنش بالا مرود، میرود مساجد. میبیند که چه قدر آنها دروغ میگویند، صوفیها فریبش میکنند. در حافظ 90 درصد صوفی آدم بد است. بعد این کمی سنش بالا میرود، تمام اینرا میگذارد کنار، وقتی پیر شد، دیگر کمبود مالی میکشد و شکایت کرده، میمیرد. اما کلماتی، که گفته است از نظر معنی این قدر بلند است، که جایی گفتن نیست. هر چه بیشتر میخوانید، پی میبرید، که او چه گفته. این آدم «شاهنامه»، رستم و سهراب، قرآنرا با 14 روایتش، آیین مهر و زردشترا میشناخته است. مغزش، که خوب بوده است همهرا حفظ میکرده است! حافظ حافظ قرآن بوده است، اما گوییم، که صد در صد معتقد است، یک مدت کم. حافظ رند بوده است. معنای رندرا حافظ عوض کرده است. رند قبل از حافظ، مثلاً در «تاریخ بیهقی» به معنای ولگرد (آوارهگرد) بوده است. قصة حسنک وزیررا به دار بستن سلطان محمود غزنوی و پسان به دست رند سنگ دادن و اورا سنگسار کردن دلیل آن است. در هر جا هست یک گروه آدمان ولگرد و مفتخور، که مردمرا غارت میکنند، دزدی میکنند. اینهارا میگویند-رند. در زمان سعدی هم رند به معنای منفی است. اما در زمان حافظ رند شخصیت گرفت. حافظ رندرا شخصیت داد و خودش هم رند بود. دیگر ما دو رند داریم، یکی همان ولگرد، دیگر رند حافظ که عظمت دارد. حافظ شخصیتهارا عوض کرده است. مثلاً میگوید:
خیز و در کاسة زر آب طربناک انداز،
پیشتر زانکه شود، کاسة زر خاکانداز.
میگوید سرت مثل خاکانداز میشود، قبل از آن، که خاکانداز شود، تو به آن شراب ریز و خور. این جا می عرفان نیست! حافظ می عرفان هم دارد. میگوید:
روز در کسب و هنر کوش، که می خوردن روز،
دل چون آیینه در زنگ زلام اندازد.
اگر این می عرفان بود، روز که خورده میشد؟ اما بسیاریها اینرا چون می الهی عنوان کردهاند. یا جایی میگوید «می دوساله و معشوق 14 ساله». آخوندها گفتهاند، که می دوساله این همان است، که قرآنرا در 2 سال جمعآوری کردهاند. معشوق 14 سالهرا گفتند، که چهار دهه طول کشید تا پیامبر به پیامبری رسید. ما مفسران خوب حافظ داریم و خرمشاهی بهترینشان است. اما وقتی به این گونه نازکیها میرسد، چشم پوشیده میگذرند. من که خارج از ایران هستم، رویراست میگویم، که می دوساله هم خوشمزهتر از شراب نوکشیده هست و معشوق 14 ساله هم خوشمزهتر از کمپیر70 ساله.
-شما گفتید، که اشعار حافظ وابسته به گذشت عمر ایشان تغییر کرده است. آیا امکان دارد، که این غزلهایشرا وابسته به سن و سال دورهبندی بکنیم و رشد و نبوغ حافظرا وابسته به دورههای گذرش ایجادیاش معین سازیم؟
-بلی. کسانی هم بودهاند، که این کاررا کردهاند، اما همة ایجادیاتشرا نمیشود. چیز دیگر این است، که به دو کتاب سخت تجاوز شده است، یکی دیوان حافظ، دیگرش «شاهنامه» فردوسی. اصلاً «شاهنامه» به ابوبکر و عمر و علی کاری نداشته است، اما در آن علاوه شده است و امروز شیعهها میگویند، که فردوسی شیعة صد در صد بوده است. اما اورا نگذاشتند، که در قبرستان مسلمانان دفن شود. اگر مسلمان بود، چرا در قبرستان دفن نشد؟ نمیشود، که کوسه باشد و ریشش بلند باشد؟ از حافظ هم همین طور. مثال، وزیر پولداری پیدا میشود، که پول داشته، به کاتب (آنی، که کتابهارا روینویس میکرد) پول میداد. آن کاتب وقت نوشتن، مبادا بیتی به نظرش جالب نمیتافت و میگفت، که چه بد گفته، بیا من این طور کنم خوبتر میشود. حافظ به صوفی و ملا و زاهد دشمن بوده است، اما کاتب، که ملا بوده است، وقت نوشتن ملارا با صوفی عوض کرده است. دیگر کتابت، که از روی صفحه بوده است، کاتب وقت نوشتن میخواهد پول زیادتر کار کند، و همین طور چیزی از خودش همراه میکرد. از همه زیاد اصل غزلیات حافظ 500 تا است، اما امروز 800 تایش هم هست. حافظ مسلمان بوده است و سنیمذهب بوده است، اما تظاهر نمیکرده است. در کرمان 300 سال پیش مفسران یک غزل حافظرا 3 ماه تفسیر میکردند، مگر این از بزرگی او شهادت نمیدهد. و این گونه مفسران زیادند. شما فقط به خرمشاهی نظر نکنید، چون او گرچندی بسیار دانشمند است، اما فقط از دریچة مذهب نگاه کرده است. قزوینی، حسنلی هروی و دو سه تای دگر هستند، که کتابها نوشتهاند یا دکتر محجوب، که کتاب ندارد و ثبت دارد. من سی و نیم سال شاگرد این استاد بودم.
از میم سپند تا مسعود سیپند
-چه گونه شده، که شما یک افسر پلیس به عمق شعر و فلسفه، به عمق حافظ و مولوی رسیده، علاوه بر این شاعر شوید؟
-درست است، که من افسر جرمشناس-کریمینالیست هستم. شاعری ذاتاً پیدا میشود. مرا در ایران چون میم سپند میشناختند، چون نظامیها معمولاً نباید شعر مینوشتند. اسم اصلی من این نبود. اما وقتی آمریکا رفتم، گفتم من ایرانی هستم، نمیخواهم، که نسبم حبیبی باشد و برای همین هم به دادگاه رفته 300 دلار داده، اسممرا عوض کردم با مسعود سپند. کروش آریا منش، که به خاطر اندیشههایش کُشته شد، میگفت من آریاییام باید اسمم آریایی باشد. اسمش بود رضا مظلومان. او میگفت، که من مظلوم نیستم. البته، این مهم نیست، اما انقلاب فکری، انقلاب ملیرا از جایی باید شروع کرد. نمیشود، که من آریایی باشم، مشت به سینه کفته دعوا کنم که آریاییام، اما نامم باشد غلامحسن الی محمدزده! چرا من مکتب پلیس رفتم؟ پدر من پولدار نبود، که مرا دانشگاه خواناند یا به خارجه فرستد، اما در مکتب پلیس همه چیز مجانی- رایگان بود. همین طور من، که پلیس بودم، اما مهر و محبتم به شعر همیشه بود. بابا طاهر عریان میگوید:
غم عشق تو مادرزاد دارم،
نه از آموزش استاد دارم.
بسیاری از کسان میخواهند شاعر باشد، اما در ذاتش نیست. دکتر ادبیات داریم، دانشمند درجة اول ادبیات است، اما در ذاتش که نیست، شعر نمیگوید و اگر در ذاتش نبوده و مجبوراً گفته است، اما شعرش به یک سامانی نمیارزد. لیکن بیسوادانی داریم، که خطرا نمیشناسد، اما شعری گفتهاند، که خیلی عالی است! مثال، یک نفر بود با اسم یغمای خشتمال. خشتمال (خشتریز) بود، پایهایش برهنه بود اما شعرهایی خیلی عالی داشت:
دلم در وسعت دنیای پهنآور نمیغنجد،
روان سرکشم در قالب پیکر نمیغنجد.
این شعر است، از قالب خشمالی هم به شعر اضافه کرده است. این شاعر است. وقتی با او مصاحبه کردند، او گفت، که من نوشته نمیتوانم، در ذهنم میگویم، شما نوشته کنید. عین این شاطر عباس صبوری، که نانپز بوده است، شعرهایی گفته است، که اصلاً باورنکردنیست. بهار میگوید:
ای بسا شاعر، که او در عمر خود نظمی نساخت،
ای بسا ناظم، که او در عمر خود شعری نگفت.
کلمههارا در قالب عروض ماندن و «درآمد» و «برآمد» و «فرآمد»را در قافیه ماندن شعر نیست!
زن حق نداشت از عشق، سکس صحبت کند
-جناب سپند، نظر شما نسبت اشعار زنان فارسیزبان چه گونه است؟
-متأسفانه، به علت مسائل مذهبی زنها در ایران اکثراً محدود بودند. اولین کاری، که میکردند زنها به مدرسه نمیرفتند. دومین کاری، که میکردند زنها اگر شعر میگفتند، آنهارا سرکوب میکردند. از اول اسلام تا حال زنهایی امثال رابعه، مهستی، زیبالنسا و دههای دیگر بودند، اما به تقدیر بدی گرفتار شدند و این تا انقلاب مشروطة ایران ادامه کرد. یک مقدار زنها در زمان انقلاب آزاد شدند، که از شکم آنها پروین اعتصامی آمد و آخرینش دوست عزیزمان، که به ابدیت پیوست، سیمین بهبهانی بود، در این راستا فروغ فرخزاد پیدا شد. همة اینها به دلیل کارشان عظمت دارد. زن در گذشته جرأت نداشت، از عشق صحبت کند، معذرت میخواهم، از سکس صحبت کند، چون زن وسیلهای بود، که تو بروی و بالایش تفریح کنی. اما فروغ آمد گفت، که نه، من هم لذت میبرم، من هم خوشم میآید، من هم دوست دارم، زندگی باید افروختن سیگاری باشد بین دو هماغوشی.
الآن چند زن دیگری هم هستند در ایران و افغانستان و تاجیکستان، که به فروغ پیروی میکنند. بعد انقلاب مشروطیت در شعر سیمین شجاعت تجلی میکند: «دوباره میسازمت وطن، به خشت جان خویشتن!» و هر کدامشان به نوع خودشان بینظیرند، شروع از پروین اعتصامی، که آغاز کرد و سیمین، که معروف شد. ژالة اصفهانی، که برای نمایندة حزب توده بودنش امروز خوششان نمیآید، که اشعار سیاسی گفته است، اما اشعار غیر سیاسیاش خیلی بهتر است. مثل لاهوتی، که تا شوروی آمدن و «استالین، استالین» گفتنش اشعار درجة 1 داشت:
ترسم آزاد نسازد ز قفس صیادم،
آن قدر، تا که ره باغ رود از یادم.
خیلی زیباست. این لاهوتی است! ژاله هم مثل همین. نادرپور خودشرا در خودش حبس کرده بود
-از شعرهایتان برمیآید، که به ایران محبت زیاد دارید. شعرهایتان امثال اشعار نادرپور، شهریار روان است. شاید زیر تأثیر آنها قرار داشتید؟
-من اخوان ثالث و فریدون مشیریرا خیلی دوست دارم. نادرپوررا… این جری برایتان میگویم: نادرپور از لحاظ شعری خلا پرقوت بود، وقتی به تاجیکستان آمده بود. او در سبک نیمایی شعر میگفت و کارش سخت ارزشمند بود. اما وقتی آمریکا آمد، خودشرا تکرار میکرد و این تکرار کردن خود برایش اشتباه بزرگی بود. این تکرار به آن اساس یافته بود، که فکر میکرد شعر دیگر شاعررا نشنود، کتاب دیگریرا نخواند، حرفشرا گوش نکند. اما قبل از آن که آمریکا آمد، در قطار 10 شاعر بهترین ایران بود. اشعاری، که در آمریکا گفت، مثل اشعار در ایران گفتهاش خوب نبود. یک بار محیالدین عالمپور آمد، گفت میخواهد نادرپوررا ببیند. من، که از دور با او شناس بودم، به او زنگ زدم و ما در خانة دکتر محمودی واخوردیم و عالمپور خیلی خرسند شد. نادرپور خودشرا در برج خودش، در برج آج خودش پنهان کرده بود و چیزیرا نمیپذیرفت. شاعر خوب باید با مردم باشد، تا با مردم نباشی، شاعر خوب نمیتوانی باشی. تا عاشق نشدی، در بارة عشق ننویس، تا لب و گیسوی خوب ندیدی، در بارهاش گپ نزن، چون گندش (بوی بد) میآید. نادرپور یکی از بزرگترین شاعر زمان خودش بود، اما خودشرا در خودش حبس کرد. ولی شاعران ایران، مثلاً، شهریار کارهای ارزشمندی کردهاند. بعضیها معتقدند، که غزل با فوت شهریار فوتید و نادرست هم نگفتند. اما شهریار به علت مسائل دیگری، که با دولت داشت، مجبور شد، که یک قطار شعرهای دولتی بگوید و یا شعرهایی، که به آنها پسند افتد. اگر نمیگفت، میکُشتندش. حتی اورا یک بار پرسیدند، که بهترین شعر دنیا چیست؟ گفته بود: «خدایا خدایا! تا انقلاب مهدی خمینیرا نگاه دار». خوب میدانیم، که او دروغ میگوید، میدانیم، که مجبور بوده است، از ترسش گفته بود، اما عظمت شعرش با وجود این هم کم نمیشود. مثل حافظ. حافظ خیلی پادشاهانرا تعریف کرده، اما کسی مگر یک بار میگوید، که چرا حافظ تعریف کرده است؟ چون جنس شعر خوب است، عالی است. مثلی، که یک تنگة طلارا از درون لجن بیابیم. هیج! پاکش میکنی، آن ارزششرا از دست نمیدهد.
-در تاجیکستان شمارا با شعر مشهور «من آریاییام» میشناسند. در بارة تاریخ پیدایش این شعر میتوانید چندی بگویید.
-سال 1999 بود یا 1998 در کاخ رئیس جمهور تاجیکستان بودیم. من، علیاصغر شعردوست، مسعود میرشاهی و چند نفر دیگر. رئیس جمهور به این معنی یک گپ گفت، که اگر به هر یک تاجیک در کدام گوشة جهان، که نباشد، یگان اتفاق افتد، من ناراحت میشوم. و این به من خیلی اثر کرد. بعد این شعررا من همان شب سرودم (آفریدم.) و فردایش در خجند یک همایش بود و مرا به منبر خواندند. من به صحنه برآمدم و بار اول آنرا قرائت کردم. به من گفتند، وقتی تو «قرآن من کتاب غزلهای حافظ است» میگفتی، داد میزدی! یعنی این شعر به خود من هم سخت اثر کرده بود. در همسایگیم، یک خانم سراینده، خانم مریم زندگی میکند، که شوهرش و پسرش موسیقینواز و بستهکارند، به این آهنگ بست و سرود و آن هم خیلی مشهور گردید. آوازخوان مریم نقش بزرگی دارد در ترغیب فرهنگ تاجیکان. حالا دلم زیاد میخواهد، آن خانمرا تاجیکستان آرم. و اگر هم آوردم، باید با پسر و شوهرش آید، تا یگان برنامة خوب کنسرتی درست کند. اما اینها که هنرمندند، برایشان هتل خوب لازم و شرایط خوب زندگی. دیگر این، که نباید اینها اذیت کشند، چون در فرودگاه تاجیکستان مهمانانرا اذیت میدهند. من از ترسی، که برایش مشکل نشود، نمیآرمشان.
-در فرودگاه تاجیکستان مهمانانرا اذیت میدهند، گفته شما چهرا در نظر دارید؟ مگر در فرودگاه ما چنین مشکلات جا دارد؟
-البته، حاضر کمتر شده است. یک دعفه بدون دعوتنامه آمدم. تماس گرفته بودم، رسماً گفتند، که آیید. وقتی آمدم، در فرودگاه مرا اذیت دادند. دو نفرشان مرا در یک گوشه شناندند و بین خودشان گپ میزدند. یک دعفه جامهدان زنم گم شد. دغلگفتاری میکنند، مثلی که همه برایشان گنهکار باشند. ترکیه هم چنین مشکل داشت، اما الآن آنها خوب شدهاند، حتی انگلیسی یاد گرفتند، میگویند Welcom!. چه اشکالی دارد، که اینهارا هم معاشرت، مناسبت و آداب آموزانند. برای من، که زندگی سختتریرا دیدهام، هیچ مشکل نیست، اما یک نفر مهمان یا هنرمند یا سیاحرا آورده نمیتوانم، تا توهینی به سرش نزند و من شرمنده نشوم. چنین طرز مناسبت برایم سخت رسیده بود. باری به خود گفته بودم، که دیگر به تاجیکستان نمیآیم. نمیخواستم بیایم. اما این دعفه عبدالجبار رحمانزاده، که دوست من است و برایم محبت دارد، دعوت کرد. در ضمن به رئیس جمهورتان احترام بزرگ قائلم. این دعفه، که دعوتنامة VIP داشتم، راحت آمدم. عجیب آن است، که در خیابان، پلیس مرا داشته، گذرنامهرا میبیند، فردا هم باز همان پلیس، در همان جا مرا منع کرده باز حجت میپرسد. دکتر گرامی دوست من آمده بود، پلیسهای تاجیک اورا بازداشتند و رستوران بردند، او پول عرقشانرا داده رها شد. این دعفه من اورا خواهش زیاد کردم، گفت پشت سرم نبیند.
پول مرا میگیری و برای خدا نماز میخوانی؟
-شما با دعوت پریزدنت تاجیکستان به نوروز خجند رفته بودید. خجندرا چه گونه دریافتید؟
-نوروز خجند عالی بود. هیچ گاه در هیچ جایی دنیا چنین جشن باشکوهرا ندیده بودم. اما وقت بازگشت به مشکلیها دچار شدم.
-چه مشکل؟
-من، که در دوشنبه کارهای زیادی داشتم، از هیئت همراه جدا شده، خودم تنها آمدم. ما یک جا رفتیم، که تکسی میایستاد. یک نفر گفت، که یک جای دارم. من رفتم، که در ماشین کسی نیست. گفتم، بقیه کجاست؟ گفت، بقیهرا حالا جمع میکنم. گفتم، چرا دروغ میگویی؟ گفت، اگر دروغ نمیگفتم، تو نمینیشستی. بعداً دو زن آمد، من گفتم که 150 سامانی میدهم حرکت کن. او گفت 200 سامانی بده. من راضی نشدم. بعد چند دقیقه، یک جوان لاغر آمد، یک تاکسیست دیگر از یک دست جوان داشته میکشید و تاکسیست ما از دست دیگرش.
از ما، که باقوتتر بود، اورا به تاکسی خود سوار کرد و بعد 1،5 ساعت — ساعت 3 راه برآمدیم. البته، این مشکل هست، اما اینهارا باید آموزش داد، که نباید چنین رفتار کنند، دروغ نگویند. مارا برد به یک آشخانة کنار راه. بد نبود. خودش خورد و برآمد، رفت. بعد فهمیدم، که آقا مشتری میآورده است و خودش مجانی (رایگان) میخورده است. اما این معنای آنرا ندارد، که او مارا به جای نادرست برد. بعداً، مشکل دیگر ما در راه این جوان نمازخوان بود. در همین راه آن جوان رانندهرا گفت، کنار جاده ایست، نماز خانم، نماز پیشین. عین همین مارا معطل کرده، عصر و شام خواند. راننده هم از او میترسید و ماشینشرا منع میکرد. او حتی عذر نپرسید، که مردمرا معطل کرد.
یکی از بدیها در دین همین که تو مزاحم دیگران میشوی. من در آمریکا یک رستوران داشتم. یک روز یک جوان دانشجورا آوردند، که تا درسهایش به من کار کند. یک ساعتش 5 دلار. من راضی شدم. سر ظهر، وقتی که مهمانها میآیند، او گم میشود. رفتم در انبار نماز میخواند. گفتم، که بابا، تو پول مرا میگیری و برای خدا نماز میخوانی؟ تو پول مرا میگیری برای من باید کار کنی. تو اگر مسلمان هستی، باید به نان حلال علاقهمند باشی.
خدا دوست است، نه دشمن، که از او ترسم
-جناب سپند، شما در بارة خدا زیاد حرف زدید، میخواهیم دانیم، که خدا در تفکر شما کیست و چه سیما دارد؟
-خدا هنجار هستی است؟ یعنی، این کرهها و زمین و آسمان طرزی تنظیم شده، که آن تنظیمشدهرا، نه تنظیمکنندهرا، زردشتیها میگویند، هنجار هستی. خدا خودش هم میگوید، که نه خانه دارد، نه چیزی است، خیالی است. ممکن است، نور خدا باشد، اگر نور نباشد، تاریکیست. اگر خدا نباشد، چه اّفاق میافتد؟ هیج! اما اگر خورشید نباشد، هوا نباشد، زندگی برهم میخورد. اما اگر خدایرا به عنوان بخشنده و مهربان و گردانندة هستی عنوان کنیم، این خوب است. یک دلیلی، که صوفیه از آخوند و ملا جدا شد، این بود، که صوفیها گفتند، که ما از خدا نمیترسیم، بلکه دوستش میداریم. این خلا فرق میکند. آخوند، ملا میگوید، بترس از خدا جهنم است، دوزخ است، با زنت این جری بخوابی بچهات حرامزاده است، اگر این طور خواب روی حلالزاده است، این شرمآور است، اما میگویند.
چرا جوانان به مسجد میروند؟
-در صحبت با هفتهنامة “تاجیکستان” مسعود میرشاهی ابراز کرده بود، که حکومت ایران متعصب است و مردمش فرهنگی، عکس این، حکومت تاجیکستان فرهنگی و مردمش متعصب. شما به این چه نظر دارید؟
-احمد کسروی میگفت، برای این که ملت ایران از ظلم دین آزاد شود، یک نظام دینی باید به سر قدرت بیاید. بعد مردم میفهمند. ظاهر دین خلا پاکیزه است. الحال جوانان این چیزرا میفهمند. ولی یک مشکل هست. برای از بین بردن فساد مرکز فساد باید نابود شود. باید پیش راه آن کسی، که جوانرا گمراه میکند، گرفته شود. انقلاب ایران در یک روز نشده است. شاه به مساجد، که محل آخوند است، دقت نمیداد. میگفت، که کمونیزم بد است، اما هیچ فکر نمیکرد، که مذهب خرابش میکند. خودش، که تقوادار بود، میگفت به ملا کار نگیرید. اما ملا در مسجد مغز جوانانرا شست و ملا به سرش غزا کرده، ا را از بین برد. نباید راه جوانان بسته شود، بگذار در اینترنت بینند، که دایش به سر دنیا چه میآرد. جوان وقتی تفریح نداشته باشد، پول نداشته باشد، که سینما برود، تفریح کند، یگانه جای مجانی (بیپول) میماند مسجد. آن جا ملا مغزشرا میشوید، این کاررا کنی، این کاررا نکنی.
-آوازه هست، که شمارا دعوت کردند، که به تاجیکستان آیید و درس تفسیر حافظ بدهید. این واقعیت دارد؟
-بلی! قرار است به من شهروندی هم دهند. اگر شهروندی دهند، خوب است، چون دیگر حوصلة ویزابازی ندارم. من آمادهام، چون محبت شما مرا میکشد. و آمادهام، دیگرانرا هم دعوت کنم.
-چندساله هستید؟
-72 ساله
-کدام سال از ایران رفتید؟
-مرداد 1358 به عنوان مریضی.
-در آمریکا به چه کار مشغولید؟
-درس میگویم از حافظ. عبدالجبار رحمانزاده به درس من آمده بود.
-چند فرزند دارید؟
-دو تا، یک پسر دارم شهریار سپند، دخترم شیدة سپند. دخترم وکیل است، در یک شرکت کار میکند، پسرم آهنگ ریپ درست میکند، جمعالجمع 7 نبیره دارم.
-تشکر، که فرصت یافتید و با ما صحبت آراستید.
-تشکر به شما شریف همدمپور، عادل ناظر و کارمندان هفتهنامة “تاجیکستان” که من عضو هیئت مشاورة آن هستم.
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ