فروغ فرخزاد — ایران

آفتاب میشود نگاه

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب میشود

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن

تمام هستیم خراب میشود

شراره ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

 پر از شهاب میشود

تو آمدی زدور ها و دورها

ز سرزمین عطر و نورها

نشانده ای کنون مرا به زورقی

زعاج ها، زابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شور ها

به راه پر ستاره میکشانیم

فراتر از ستاره می نشانیم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخرنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشور با شراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب میشود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب میشود

***

شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی­آید

اندوهگین و غمزده می­گویم

شاید ز روی ناز نمی­آید

­­­­چون سایه گشته خواب و نمی­افتد

در دامهای روشن چشمانم

می­خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه­های نبضِ پریشانم

مغروقِ این جوانی معصومم

مغروقِ لحظه­های فراموشی

مغروقِ این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هماغوشی

می­خواهمش در این شبِ تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبایی

سرشار از تمامی خود، سرشار

می­خواهمش که بفشردم بر خویش

برخویش بفشرد من شیدارا

برهسیتم بپیچد، پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانارا

در لابلای گردن و موهایم

گردش کند نسیمِ نفسهایش

نوشد، بنوشدم که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

­­وحشی و داغ و پرعطش و لرزان

چون شعله­های سرکشِ بازیگر

درگیرم، به همهمه درگیرد

خاکسترم بماند در بستر

در آسمانِ روشنِ چشمانش

بینم ستاره­های تمنارا

در بوسه­های پر شررش جویم

لذات آتشین هوسهارا

میخواهمش دریغا، می­خواهم

می­خواهمش به تیره، به تنهایی

می­خوانمش به گریه، به بینایی

می­خوانمش به صبر، شکیبایی

لب تشنه می­دود نگهم هر دم

در حفره­های شب، شبِ بی­پایان

او، آن پرنده شاید می­گرید

بر بام یک ستاره سرگردان

***

اسیر

تو را می­خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس، مرغی اسیرم

ز پشت میله­های سرد و تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش آید

و من ناگه گشایم پر به سویت

­­­در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مردِ زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله­ها، هر صبحِ روشن

نگاه کودکی خندد به رویم

چون من سر می­کنم آواز شادی

لبش با بوسه می­آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

فروزان می­کنم ویرانه­ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

Фурўғи Фаррухзод – Эрон

Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед
Telegram, Facebook, Instagram, YouTube

Акс, видео, хабарҳои ҷолибро фиристед: Viber, Whatsapp, IMO, Telegram +992 98-333-38-75


Шарҳ

Назари дигар доред? Нависед!

Leave a Reply

Ваш e-mail не будет опубликован. Обязательные поля помечены *