شیرین رضویان — انگلستان
دوست
ای لمحة محبت
از کدام روزنه تابیدی
بر قیرگون شام محنت آلودم؟
باران مهربانی و الفت
بر دشت خشک بیکسی من چگونه باریدی؟
کجا نشستهای اکنون؟
از کدام پنجره میخوانی؟
ببین
همان پرنده که روزی به شانهات بنشست
هنوز پشت شب بیسپیده پنهان است
و در خموشی خود خواب نغمه میبیند.
***
موج
دریای الفتیم که ما را کرانه نیست
با موج بیقرار، هماواز گشتهام
زیرا که موج خروشنده هم، چو من
میمیرد، ار که نشیند دمی ز پا.
گهگاه
گر چه صخره سخت حوادثی
بشکافدم ز هم
اما مرا چه غم؟
دریا بجا و موج بجایست و من بجا
ننشستهام ز پا
***
تصویر آتش در آئینه آب
خستگیهایم را
به دامان عشق میسپرم
تا خورشید آرامش را
که از چشمهایت میتراود
در پیاله دستانت بنوشم
ای بوی دوستی
با آن نگاه صادق
از کدام روزنه تابیدی
بر تارک نارضایتی شکیبایم
در آن شبان روشن تابستان
در زیر ماهتاب
معصومیت درخشان چشمهایم را
به جنگل پرباران چشمهایت بخشیدم
و آتشبازی روحم را
در دریاچه ساکت و صبور وجودت
با صد هزار جلوه به تماشا نشستم
راستی چه دیدنی است
تصویر آتش در آئینه آب
***
شیرین دیروز
روزی شیرین بودم
بر اسب سپید
کرانههای ایران زمین را یک تنه میتاختم
تا معشوق ببینم
آزاده بودم و گیسویم بر بالهای باد
چون پرچم آزادگی در اهتزاز بود
روزی رودابه بودم
روزی آناهید بودم
جامهام سیاه نبود
گیسویم گناه نبود
و بر زمینم نگاه
من از تاریخ گله دارم
از هر کس که میشناسم
از تاریخ پرحماسه من گله دارم
ز چه رو مرزهای خاک پارسیام را
چون شیران نر که کنام را تا پای جان پاس میدهند
از دست خونخواران کویر ایمن نداشتند؟
روزی میترا بودم
و مهر از سینهام طلوع میکرد و
در دامنم غروب
اکنون «صغری» شدهام
و شکیبائی مجهول شعار من است
و نقش من نقش تمکین است
و کنانمم کنج خانه است
مبادا که آفتاب
کبوتران سپید سینهام را با دستهای گرم نوازش کند
چگونه شیر بزاید زنی که چون روباه
اینسان ز صحنه وقایع آینده، رانده است؟
***
ای کاش جادوئی
ای کاش افسونی
از دیدگانمان آه میروید
وقتی که میبینیم
این خطه مانوس را
کز آسمانش درد میبارد
از سینهمان فریاد میجوشد
وقتی امان مردمان را میبُرَد بیداد
در چشمهامان خواب میمیرد
از انده آن شهر خاکآلود
در رهگذار باد
هر بار میلرزد زمین
در اعتراض بیامان خویش
از جور قوم عاد
ای کاش هر افسانهای رنگ حقیقت داشت
ای کاش جادوئی
ای کاش افسونی
ای کاش
آوای عشقی میرسید از دوردستان باز
ای کاش میجوشید آواز قناری
در رگ خورشید
ای کاش نام ما و آزادی
یک بار میشد جفت
آخر چه بتوان گفت؟
از دیدگانمان آه میروید
وقتی که میبینیم
این خطه مأنوس را
کز آسمانش درد میبارد
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ