مریم زهدی- لندن- ایران
در تاریکی
دورتر از شهر خاموش بىآفتاب
تنهاتر از مسافران مانده در راه
مبهوتتر از ساكنان جزاير شناور
سرگردان ميان آبهاى بىجهت
منتظرتر از هواى نفسهاى تبدار ما
جاماندهتر از زمينهاى بىباران
مسافران هراسان
ترسيدهتر از گم شدهی دشت
دستان رقصان در هوا
خيره ماندهام به ابديتى كه
از بلنداى بام غريبگى خودش را پرتاب كرد
پايينتر، پایینتر
واماندهتر از آسمانى كه خورشید را به خاطر نمىآورد
دير شد ساعت از خواب گذشت
ديگر راهى براى خودكشى نيست
***
مرز ممنوع
بى داد سبز چمن
و اين همه خودنمايى ابرها
كافى نيست براى اين كه باور كنم
اين جا همان جاست
نه اين نفسى كه دور از قفس تازه مى شود
نه اين هواى پاك
هيچ كدام نشان از آن رهايى كه مى گفتى ندارد
گيسوانم را
مى سپارم به دست اين باد هرزه و غريب
نگاهم را
مى فرستم پى پرسه هاى وقت و بى وقت تازه
اما باورم نمى آيد اين جا دست دلم باز باشد به سركش
باورم نمى آيد اين جا خيال،
مرز ممنوع نداشته باشد
ممنوعه با ماست،
هر جا كه باشيم
نه باور نمى كنم اين جا همان جاست
بودن همان خواستن نيست!
***
آرزو
شراب جان جهان را کسی
در پستویِ نهانخانهاش
در هزارتویِ دلدادگیهایش
در بلورِ تنهایی نگه میدارد
و هر شب
پنهانی
جامی به سلامتی هرچه گیسوی پریشان است مینوشد
مست بادهی سرخ
سردرگریبانی است که هیچ خبر از دل ما ندارد
اما دلش سخت تنگ دریاهاست
حالا خلوت دل من
یا پریشانی خیال تو،
چه فرقی میکند وقتی نیستی
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ