سیمین بهبهانی- ایران
دوستت می دارم
دوستت می دارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند که من انکار ایشان میکنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سرکشید
از غم رسوا شدن سر در گریبان میکنم
دست عشقت بند زرین زد به پایم، این زمان
کاین سیه کاری به موی نقره افشان میکنم
سینهی پرحسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترن، آتش فروزان میکنم
دیده برهم مینهم تا بسته ماند سرّ عشق
این حباب ساده را سرپوش توفان میکنم
این من و این دامن و این مستییِ آغوش تو
تا چه مستوری منِ آلودهدامان میکنم
دست و پا گم کرده و آشفته میمانم به جای
نعمت وصل تو را این گونه کفران میکنم
ای شگرف، ای شگرف، ای پرشور، ای دریایِ عشق
در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم
تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم
زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است
هرچه میخواهی بگو! آن میکنم، آن میکنم
***
شراب نور
ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا
شراب نور به رگهای شب دوید، بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید، بیا
شهابِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا
به وقت مرگم اگر تازه میکنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید، بیا
به گامهای کسان میبرم گمان، که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون، که دست سحر دانه دانه چید، بیا
امیدِ خاطرِ سیمینِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا
***
گفتی که
گفتی که: «مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست»
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست
گرداب شکیباییم آموخت، که دیدم
گاه از من سودازده، سرگشتهتری هست
برگیست، که پیچان به کف باد خزان است
گر در همهی شهر چون من دربهدری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشهی این شهر
در گوشهی چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است
خوش آن سفر افتد، که در او همسفری هست
گفتم که: «به پای تو گذارم سرِ تسلیم»
گفتی که: «نخواهیم کسی را که سری هست…»
چون شمع مگر شعله زبان سخنت بود
کز سوز تو، سیمین! به غزلها اثری هست
***
یار نداری
چه دلی؟ ای دل آشفته، که دلدار نداری
گو تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟
شب مهتاب همان به، که از این درد بمیری
تو، که با ماه رخی وعدهی دیدار نداری
راز اندوهِ مرا از من آزرده چه پرسی
خون مَیَفشان ز دلم گر سر آزار نداری
گل بیخار جهانی، که ز نیکو سیَرانی
قول سعدیست، که با او سرِ انکار نداری
ای سرانگشت من! این زلف سیه راز چه پیچی؟
که در این حلقهی زنجیر گرفتار نداری
دل بیمار ز کف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی پیِ بهبودیِ بیمار نداری
گرچه سیمین به غزلها سخن از یار سرودی
به خدا یار نداری! به خدا یار نداری
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ