آذر خواجوی — ایران
نشیب
تو سروِ نازی بینیازِ آفرینشی
جوانترین جوانهات
به آفتاب میرسد
و ریشهریشهی سُلالهات
به قلبِ چشمههای آب
تو ای همیشه سرفراز
نشیب را چگونه ساز میکنی
اگر کسی شبی تو را
ز شیب تُند خواهشی
به نامِ کوچکت
صدا کند!؟
***
راه ابریشم
زنگهارا، ز نفسهای سحر، میشنوی
شاید از جادهی ابریشم
باز هم قافلهای سوداگر
میگذرد
گرم شد مطبخ افسانهی شرق
از تبِ آتش این قافلهها
گوش تاریخ ز افسانه پُر است
دلِ سوداگرِ تو
به من سودایی
بار، کی خواهد داد
که شبی باز کنم
راه ابریشم گیسوی ترا
با سرانگشت نوازشگر عشق؟
تا دگر در تاریخ
یاوه بافان، نتوانند ستود
راه رؤیاییِ ابریشم را
زنگهارا ز نفسهای سحر میشنوی؟
آه اگر بار دهی
به سرانگشت نوازشگر عشق!
***
آرش
گرفت مرزِ شرف آرشِ کمانکش من
که نیست تیرِ خطا در کمانِ آرش من
سمندرانه نهد بر سمندِ آتش، پای
زهی حماسه ی غیرت، زهی سیاوش من
چنین که چاهِ «شَغاد»ت به فن گشوده دَهَن
عنانِ راه به من ده به طبع سرکشِ من
چو کاوه تا بکشد تیغِ آفتاب، البرز
بساز با دَمِ پولادپَرور آتش من
چه جای مویه که آیاتِ مزدک و مانی است
نشیدِ شور و همایون، نوای دلکش من
نگارخانه ی ارژنگ و صد بهاران رنگ
زهی خجسته سرایِ چنین منقش من
به زردرویی بابک، خجل مباش، آذر
که سرخ روی برآید عیار بی غش من
***
محاکمهی آفتاب
من از محاکمهی آفتاب میآیم
که هر طلوع
به فرمانِ اورمزدِ بزرگ
به نامِ غیرتِ عشق
کمان کشیده چو آرش
عدوی سرکش را
از آستانهی البرز و خانه زرتشت
میراند
و بر فرازِ ستبرایِ راستینِ سهند
آیات نور میخواند
من از محاکمهی آفتاب میآیم
که متهم به صراحت و جرمِ پردهدری است
که از حجاب تظاهر، تقیه بیزار است
هزار پردهی تدلیس را بریده به تیغ
هزار خرقهی تبلیس را دریده به چنگ
و از تمامیِ رخدادهایِ پرده گیان
به قدر روزنِ چشمی شده
خبر دارد
و نیز متهم است
به کارِ پرورشِ تودههای عاصیِ خاک
برای گسترشِ ریشههای پنهانی
برای رویشِ صدها هزار لاله و گل
ز قلبِ دانهی خونمردهی زمستانی
به شوقِ رستاخیز
به شوقِ جوشش باغی شگرف و رنگآمیز
و نیز میگویند
که در مکاتب تهدید و اختناق زمان
اگرچه فیضِ حضوری نبرده، میداند
که زنگهای خطر را، که مینوازد باز؟
که خوب میرقصد
به پایِ نغمهی ناسازگارِ این همه ساز؟
صنم چه میکند اینک در آستینِ دراز؟
و دادگاه
ز پشتِ نقابِ ابر سیاه
قرار صادره را اینچنین قرائت کرد:
که: آفتاب
ساکن مشرق
جرم، پردهدری
به غرق در ظلماتِ غریب محکوم است
و حکمِ صادره، گاهِ غروب، اجرا شد
«عجب که با همه دانایی این نمیدانند»
که جاودانه بلندند آفتاب و سهند
***
نور و بلور
نور، اگر در دلِ بلور شکست
بازتابی که باز مییابی
مرگِ نور است
یا حیات بلور؟
***
سوگوارِ خسته تاریخ
بر سیلخیزِ خون و خطر، آنگاه
مَزدک نظاره کرد
کِشتِ صنوبرانِ دلاور را
در مرگزارِ ظلم
وَ انبوهِ مردمان دیدند
که تندیسِ بیقوارهی عدل
سرکش تناورانِ جوان را، چگونه خواهد کاشت
در جنگلی که یک شبه باید رُست
و ز آن همه ترانهی پرشور
شیواترین حماسهی نور
در ذهن دشت نخواهد ماند
جز
آوارِ یک سکوت
یک شاخة شکستهی فریاد
دنیا گذشت
و خلق
این سوگوار خستهی تاریخ
همچنان
تنها
درهمشکسته
بر سیلخیزِ خون و خطر، راه میگشود
با حس تازیانه به پشت
و تسلیمِ عاشقانهی سر، بر طنابِ دار
اما
از پای و پویه نیافتاد
منصوروار
ز آن روز
تا هنوز
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ