لينا روزبه حيدری — افغانستان
دلم گرفت
دلم گرفت
نه برای خودم
برای سايه گم شده يک درخت البالو
که خودرا کشيده کشيده به ماورای ديوار رسانيد و خشکيد
دلم گرفته
نه برای شيشه شکسته
برای قاب خالی پنجره که هر روز
مرگ اورا با ختم انعکاس نور هذيان ميکند
دلم گرفته
نه برای آغاز
برای ختم هيزم های خشکی که در تنور روزگار
بياد دشت های گل ارغوانی
جرقه گريه ميکنند
دلم گرفته
از همه بودن هایی که بوديم
هستم هايی که هستيم
و خواهم بودن هايی
که به اجبار خواهيم بود
دلم گرفته
برای درختی که قد کشيد و مرد
پنجره يی که شيشه اش شکست
و هيزمی که روزی از جنس گل بود
دلم گرفته
مثل خسوف
در سايه ناخراشيده چرخش روزگار
که سياهی را هميشه بر نور
غالب ميسازد
***
گفته بودم
گفته بودم که دگر زنده حصاری نشوم
مرده باشم به هر زنده قراری نشوم
گفته بودم که در اين شهر پر از رنگ و ريا
به غم و رنج کسی راه فراری نشوم
گفته بودم که به تاراج و غم مرگ چمن
ز رگم خون نفشانم و بهاری نشوم
گفته بودم که در اين حبس ابد غير خودم
پر پرواز به هر جغد تباری نشوم
گفته بودم که چنين ساده و بيرنگ و سپيد
محو عطر در هر غرفه عطاری نشوم
گفته بودم، نشنيدم، سخنم ماند و بمرد
من چسان در غم هر گرد، غباری نشوم
***
زندگی
يک پنجه نور بود و خدا بود و زندگی
يک خانه در حريم ثنا بود و زندگی
يک شادی عميق نهان در دو پلک چشم
صد شور و صد طنين و نوا بود و زندگی
يادم نمی رود که چه ها رفت و خاک شد
يک شهر بيکران، که ز ما بود و زندگی
شب ماه و روز رحمت خورشيد و نور او
سرخی فقط به رنگ حنا بود و زندگی
در سايه قناعت و در پرتو اميد
هر کس به زند خويش رضا بود و زندگی
مردانگی اصول و مروت، اساس کار
خنجر زدن ز پشت خطا بود و زندگی
در راه و رسم و خط و نشان، واضح و درشت
هر دشمن و چه دوست، بجا بود و زندگی
آری گذشت روز و زمان و اصول پار
آنجا که اصل و شرط، وفا بود و زندگی
آن روز های آبی و آن روزگار سبز
وقتی که صلح و مهر و صفا بود و زندگی
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ