عفیفه آرزو- افغانستان- آلمان
غروب…
وقتی تو رفتی
من ماندم و غم
جان و جهانم
پر گشت ز ماتم
وقتی تو رفتی
روی لبانم
لبخند خشکید
در باغ قلبم
گلهای امید
زرد گشت
پوسید
وقتی تو رفتی
دنیای پر جوش
تار گشت و خاموش
گشتم حیران
چون شمع گریان
چون شعله لرزان
وقتی تو رفتی
روح در تن افسرد
جان در بدن مرد
آن دل که پر از آرزو بود
آرام آرام
در سینه پژمرد
***
پائیز
باز پائیز است و سرد
باز تجلی گشته هر سو رنگ زرد
برگها از شاخه ها گشتند جدا
باز ریختند بر زمین سرد
آرام بی صدا
باز عریان گشت درختِ سبزپوش
بلبل افتاد باز از جوش و خروش
هر طرف آرام و ساکت
نه دیگر آید صدائی
نه دیگر شور و نوائی
از سرور و شادمانی
هیچ نمانده
جای پائی
باز دل دارد فغان
باز می نالد ز هجرِ گلسِتان
اُلفطی هرگز ندارد با خزان
از بهارِ ناز
میگیرد نشان
***
میگذرد…
این هم میگذرد
مثل هر لحظه تلخی که گذشت
مثل آن روزهای شومی که گذشت
مثل یک شام غم انگیز و سیاه
مثل غربت که مرا کرده تباه
این هم میگذرد
لحظه ها میگذرد
روزها، هفته و ماه
پی در پی سالها
من ندانم که چسان میگذرد
من ندانم که چرا میگذرد
من همی دانم و بس
که چه طاقت فرسا
لحظه ها میگذرد
عمر من میگذرد
من ندانم که چرا آمده ام
بهر چه و ز کجا آمده ام
بهر تکرار زمان
بهر آواره گی در گِرد جهان
بهر بیهوده گی و دربدری
بهر نالیدن و یا شِکوه گری
لیک این نکته را خوب میدانم
که در این جاده پر پیج زمان
همسفر گشته مرا درد و فغان
پاسخی نیست مرا
که چنین یا که چرا
عمر من میگذرد
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ