زیور نعیمی — افغانستان
عشق من
سیاه چالِ مرا بلعیده
در این افسردهگی تاریک
تپش هایم به توقف شوم
می انجامد
لختهی خورشید بیاور
تا نردبانی باشد جانب رهایی
خنده هایت طعم نان گرم
و من کودک گرسنه
که دستهایم را
با سوگ درماندهگی
بیماروار به سویت دراز میکنم
***
نازنین…
شاعر
دیریست از ارتفاع شب
مهتابی هارا نسروده ای
و باد های برهنه که گیسوی برگهارا
چنگ میزند بیان نکرده ای
دیریست بوی باکره ی بدنم
در اسارت لباس هایم می پوسد
حس نمیکنی؟
مگر از جزیره ی عشق پا گرفته ای
***
روز
گهی تو یک شب مرموز می شوی
گهی رخشنده تر از روز می شوی
گهی آتش گهی آتش فشانی
گهی تو حکمت نوروز می شوی
***
تاراج
سیاهی که بال می گشاید، اوج میگیرد
و پس خورده های خودرا
به روی آفتاب می تکاند
و آفتاب در لباس کهنه ی خود
از هراس نفس گیر، پلک به هم می فشارد
باد های چسپناک
بوی برگهای پینه بسته و سنگ های پوسیده را
تا دماغ حشرات که برای جویدن ما
برای جویدن تاریخ کمر بسته اند، میرسانند
من و عاشقانه های ذهنم
آهسته آهسته به تاراج می رویم
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ