ندا غفارزاده «هدیه»- ایران
پژمان
ای که در روزم چو مهری در شبم ماهی بیا
من تورا چشم انتظارم اخترا گاهی بیا
هیچ آرامش ندارم بی تو دل دریای خون
ای که از طغیان قلبم خوب آگاهی بیا
گر مرا غواص اقیانوس عشقت خوانده اند
پا بکوبم بی تو بر هر منصبی واهی بیا
حال دل شد در فراقت همچو برگی در خزان
ای بهارا با توام جانا اگر خواهی بیا
بعد از آن روزی که رفتی خسته از عالم شدم
حال مارا خوش بفرما ای که در راهی بیا
کوه قافت را رها کن بر زمین گامی نشان
عمر کوتاهست و هردم میکشم آهی بیا
گوشه چشمی گر کنی بر ما نظر بس جان دهم
یاد ما کن دلبرا بر این گدا، شاهی بیا
***
هدیه
آمدم تا بار دیگر عشق را بنیان کنم
شرح شیدایی خودرا هدیه بر یاران کنم
رنگ چشمانم سپیدی میزند بی روی ماه
یوسفی گمگشته با پیراهنش طوفان کنم
آمدم تا در خزانی برگ افتانش شوم
ساز دل را گر نوازد دامنی رقصان کنم
یا چو بارانی شود نازل کویری تشنه را
آنچه حایل بین ما باشد چنان ویران کنم
این زمستان ست یا پاییز؟! هرفصلی که هست
فصل فصلم را به نامش نذر در باران کنم
نی نوازان نی ندارند تاب این اندوه را
زخمه بر تارم زنید تا پود خود سامان کنم
جان فدایش این چه دلتنگی ست بر احوال ما
آمدم تا جان و دل را در رهش قربان کنم
***
آدم به خدا نشان عشق است
جوشیده دلی ز نیش یاران
آه است و نوای بی نوایان
زخمی که جگر نداردش تاب
اینگونه به دل زدید شاداب
شمشیر عناد به دل کشیدید
بر دار تنی و سر بریدید
جان کندن من به چشم بینید
شاید که زبان به کام گیرید
از روز ازل بهانه عشق ست
آدم به خدا نشان عشق ست
ما در ره عشق جان سپردیم
مردانه دل از خدای بـردیم
بگذر ز من و ز پند و اندرز
شیدای زمانه ام به این مرز
عاشق به خدا زدن ندارد
کم مانده که آسمان ببارد
هر قصه ز عشق می نگارم
حرفی ز دل است با نگارم
راهی شده ام به کوه و صحرا
دل بسته به وامقی چو عذرا
مجنون شکسته دل کجایی؟
شوریده ندیده ای چو مایی !
فرهاد به تیشه ات چه نازی !
من جان بکَنم به سوز و رازی
جان داده به جان یار ماییم
دل را ز فراق او بٍـساییم
ای اهل هنر نمانده نایی
گو فاتحه را بخوان وداعی
احسان خدا به هرکسی که
نامش ببرد به نزد من بٍـه
جان نیست به تن دگر در این چاه
بنگر به هلاکتم تو ای ماه
احیا شوم از دمــت به یک آن
با عشق بدم عزیز کنعان
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ