شعرها از بارق شفیعی از کشور آلمان
شهر کران
هر قدر ناله کشیدیم، به جایی نرسید،
درد ما کوهنه شد، امّا به دوایی نرسید.
چه فغانها که نمودیم، کسی گوش نکرد،
به هماهنگی ما نیز صدایی نرسید.
چه قدر شکوه نماییم ز طالع و فلک،
جز ز ما بر سر ما هیچ بلایی نرسید،
گیره اندر گیره افتاد به کار دل ما،
به مددگاری ما عقدهکشایی نرسید.
ما که از قافله ماندیم، مگر وقت رحیل
خواب بودیم و یا بانگ درایی نرسید؟
تا که دل منتظر خان فلک شد، بر ما
غیر خون جگر و اشک غذایی نرسید.
صادقان را به جگر داغ سر داغ رسد،
خائنان را، بخودا، هیچ بلایی نرسید!
حاصل ما همه در اشکم دارا افتاد،
لب نانی به لب خشک گدایی نرسید.
به محیطی که به پابوس خسان هر چه دهند،
سر شوریدة ما بود که به پایی نرسید.
گر نه خود دام وطن خار و ذلیلند، چرا
دل پردرد در این جا به نوایی نرسید؟
بارق، از درد مکن شکوه که در شهر کران
هر قدر ناله کشیدیم، به جایی نرسید.
قربانی مرد
عید آمد و شادم که ز خون غوربا نیست
نوشابه به بزم من و پیمانه به دستم.
شادم که نیم رهزن و سرمایه ندارم،
نز نشئه ی خون دیگران بیخود و مستم.
شادم که دلم مجلس دزدان نپسندید،
یک لحظه به پهلوی توانگر ننیشستم.
پیمانه ز ساقی ستمگر نستاندم،
جام دلک رنجبری را نشکستم.
شادم که نیم بندة اوهام و خرافات،
جز شاهد زیبای حقیقت نپرستم.
ای جامعة خسته، الا قوم ستمکش،
ای نیستیت نیستیام، هست تو هستم!
عید تو ز سربازی و قربانی مرد است،
قربان شدن آموز، که تبریک فرستم!
بزمها
دوش از کاخ بلند و باشکوه
خندههای دختران میپرست،
قلقل پی در پی مینای می
با صدای ساغر مردان مست
در فضای بیکران پیچیده بود،
لیک، دانی، حاصل این بزم چیست؟
دورتر، در دامن ویرانهها،
در میان خانههای بینوا،
از درون روزن ویرانهای
بر فلک میرفت آهنگ عزا-
کودکی از گشنگی جان داده بود،
بیوهای در نعش او خون میگریست.
سوز محبّت
در عشق جنونیست که تدبیر ندارد،
دیوانة این بادیه زنجیر ندارد.
ناصح، منم آن سوختة عشق که هرگز
در من سخن سرد تو تأثیر ندارد.
بی سوز محبّت نشوی محرم اسرار،
داغی که مرا سوخته، تفسیر ندارد.
وصفت چه نویسم که ملامت نکند عشق،
حسن تو خیالیست که تصویر ندارد.
در حلقة آنان که محبّت نشناسند،
بارق، به جز از عشق تو تقصیر ندارد.
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ