ناهيد فاضل — تاجیکستان
تسبیح
هر برگ و گیاه و سبزه از خاک
بی حکمت حق نما ندارد
در دورهه جهان سنجش
جز هستی حق بقا ندارد
شبنم به گواه راز هستی
قاق و به نمای رمز خورشید
عالم به نشان خاکساری
انشاگر پند عشق جاوید
گم گشته همه ترا بجویند
تسبیح خدا، خدا بگویند
هر قطره اشک ابر غمناک
از سوز تو دانه دانه ریزد
آن گونه به سینه میزند دست
کز شوق نهانش برق خیزد
کو دیده ذرهبین مانی
بر نقش گل آورد روانی؟
عشق است، که روی خاطر او
بر پای ستاده زندگانی
گم گشته همه ترا بجویند
تسبیح خدا، خدا بگویند
بی یاد خود آفتاب خوشبخت
در کوره عشق تو گدازد
مهتاب به گرد خود شبانگه
با یاد وصال حاله سازد
آن سوز به خاک داده نیرو
زین سینه بهر در تکاپو
بنشسته موازنت بدارند
هر دو ز دو کفه ترازو
گم گشته همه ترا بجویند
تسبیح خدا، خدا بگویند
دانی، که چرا به باغ سوسن
پیچیده زبان خود ز حیرت؟
دو حرف زدند بانگ تشدید
بر وحدت عشق بود اشارت
تا نصف نبرد اسم الله
شد نیمة ره فنای الله
ای کاش سحر رسد از این راه
سازد شب بس دراز کوتاه
گم گشته همه ترا بجویند
تسبیح خدا، خدا بگویند
***
چه کشیدم
در دشت الم عشق ترا آه کشیدم
شب حاله به دور فلک و ماه کشیدم
کو آب بقا، گل کند آفتکده خاک
مُرداب بود آبی، که من از چاه کشیدم
در قاب زمان عکس جهان باخته معناست
دامن ز بر این در و درگاه کشیدم
ای اسم تو در خود همه را کرده تجسم
رنجم ز فلک پرس، چه در راه کشیدم
گفتم به تو عرض دل غمناک رسانم
دیدم که دراز است، به کوتاه کشیدم
***
دل
من آمدم، به اهل نظر راز دل کنم
شکوه ز هجر تلخ تبهساز دل کنم
اندر غریبخانه بیمهر و بی نشات
یک لحظه از فسون فرح ناز دل کنم
در میزند به هر نفس از غایت امید
کایم ز خانه، در ز درون باز دل کنم
عذرش نهم به تخت محبت نشانمش
صد جام صدق آرم و ممتاز دل کنم
چون خو نکرد از ره سازش به مکر دهر
ارزد به وجه اجر، که اعزاز دل کنم
هر ذره وجود کند ذکر لایزال
من ذکر یار خویش به الفاظ دل کنم
تسبیح پاشخورده استارههای عرش
بر سلک اشک چینم و پرداز دل کنم
این زخم گنگ عرض شکایت همیکند
کو گوش غمنیوش، که آواز دل کنم
***
یشت پنجکت
پنجکت
ققنوس از خاکستر خود گشته بیرون
لیلی، که در فنایش زاده از چشمان مجنون
ای سری، که در دم تیغ
در ته دار
از غرور خویش بنمودی دفاع
هر کسی دست طمع آورد سوی تو فراز
از بن شکست
بس که خاکت قبلهگاه زاد و اجداد من است
ای همایونگاه تاریخ
ای نیایشگاه زردشت
ای مزار موزه پنجاه و پانصد عصر و سال
ای نهفته در دلت اسرار تار و پود من
پنجکت، ای پنجکت، ای پنجکت
بستهام ایمان دل بر قبلهگاهت بیربت!
در خرابآباد دیه شهر سرزم
گورها بر شاهدی مهر دهان بکشادهاند
در گلوی هر یکی فریاد گنگ قرنهاست
روز و شب در شهر کهنه[1
گوئیا در قلب صحرای کبیر
های و هوی بادها پرسکته است
از غبار ترکتازی سگان سکته واژه
آتش زردشتی من مُرده است!
سکتهها در روزگارم
سکتهها اندر زبانم
معنی یشت اوستا
ابجد قفل لبانم
زندگیام گشنه مضمون
فصلهایم تشنه آهنگ
گوهر ذاتم
چو الماسی به عمق چشمهای افتاده بیرنگ
در شهادتگاه مغرب
آن قدر خورشیدهایت شد شهید
پیش چشمم
هر طلوعی زآفتابی دیگر است
اینک، اینک
ای کهنمرز
از پس زنگارها و
از رخ آیینه تاریخ
بازتابد چهره گمگشته من
خسته و آماسدار از جور صد نیش
قدرتی دارم، که تا برخیزم از پای
قدرتی دارم، که بیرون آیم از خاکستر خویش
پنجکت، ای پنجکت، ای پنجکت
کعبه را با اسم تو معنی یک است و مرتبت[2
آفتابت لمعه نور خداست
نیمهماهت شهپر بال هماست
چشمهسارت-
زادگان چشمه چشمان سبزت
خضر را بخشیدهاند آب حیات
شهر من
ای زادبوم عشق من
در پناه تو بود مارا نجات
پنجکت، ای پنجکت، ای پنجکت
این همه بس باشدم از خاک پاکت موهبت
***
عشق معبود من است
ملت من بشر است
وطن من دنیاست
دین من وجدان است
باقی، ای جان، رؤیاست
عشق معبود من است
قبلهگاهم دل توست
در زبان آیه مهر
سر به پا واصل دوست
نزهت چشم تو است
جلوه سبز بهشت
ای به پرواز بلند
رفته بی دیر و کنشت
شب و بس راه دراز
دلبری، راهبری
از تعصب نرسید
هیچ پایی به دری
مرزهارا مگذار
سد دلهای سپید
مان، ز افق توحید
بردمد صبح امید
ملت من بشر است
وطن من دنیاست
دین من وجدان است
باقی، ای جان، رؤیاست
***
غزل یأس
باز آه من و این خانه ویرانه من
کو حصاری، که کند تکیه به آن شانه من؟
روی آیینه چشمان جهان پرده کشید
تا حقیقت نشمد عشق از افسانه من
خنده گل نبرد خوف دلم از خارش
اینچنین است عزیز من و جانانه من
خط مرگم به گرانجانی و مهرش نگران
لطف بنما، همه یأس است به پیمانه من
منت دوست اگر کُشت مرا، جان عزیز
کی رهانی قدم خسته ز زولانه من؟
این جهانی، که سزاوار به دشمن باشد
ترک خواهم، که شود باعث شکرانه من
[1] شهر کوهنه-نام دیگر پنجکنت قدیم، که در بلندی شهر واقع است
[2] در اوستا پنجکت-خانه خداست
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ