چکیدهای از کتاب شعر»راز نهانی»
زبان داریم
آریاتبارانیم، فرهنگ و زبان داریم،
از فضل زبانداری ما ملک و مکان داریم.
از لفظ خوش سرور، بس نقش زبان افزود،
گفتار و کلامش خوش، عبرت چو از آن داریم.
محصول زبان باشد از طرز بیان فکر،
امکان معاشرت با جمله جهان داریم.
دولت و زبان هستند رمزیت استقلال،
بر خلق جهان پیکی یا مژدهرسان داریم.
مشهور و معروفیم در عرصة این دنیا،
در منبر دهر اکنون ما نطق روان داریم.
علم و خرد و دانش- محصول زباندانیست،
از عارف و معروفان مشهور کسان داریم.
هم حرف و هجا مسئول، هم نقطه و هم ویرگُل،
معنی بشود ایجاد، گر حسن بیان داریم.
املای زبان داریم، دارای الفباییم،
تفسیر لغتهارا صد جلد کلان داریم.
صد شیوه و صد لهجه، صد لحن سخنگویی،
یک لفظ ابدزنده هر دور و زمان داریم.
لحن خوش اجدادی ماراست ز گهواره،
آموختن هر لفظی پند پدران داریم.
گر حُسن سخن درج است در طرز نوشت و خط،
دیوان زبان داریم، سرمشق عیان داریم.
خط پهلوی از ما، فضل «مثنوی» بالا،
«شهنامه»ی بیهمتا، کاخ جاودان داریم.
میراث خطی ما باقی ز نیاگان است،
بس مخزن پرارزش، بس گنج گران داریم.
خود طرز سخن درکیست از لطف زباندانی،
بس شاعر خوشگفتار در سطح جهان داریم.
از دُر معانی گو، هم نکته و هم عرفان،
هم حرف به صد تصویر، هم شعر روان داریم.
آزادی و استقلال نقش سخن احیا کرد،
تکمیل زبان امروز از پیر و جوان داریم.
شهدیست زبان ما، بس زهر گران بشکست،
با خلق جهان سازش ما از دل و جان داریم.
تاریخ زبان ما از شهر کران هم پیش،
در رشد زبانداری سهم بیکران داریم.
فرهنگ زباندانی، هم نطق و سخنرانی
سبک سخن زیبا، اسلوب روان داریم.
بهین سند ملی برنامة رشد آن،
نقش عمل دولت بهر همگان داریم.
هستی زبان ثروت، هم قدرت هر ملت،
این ثروت و این قدرت پیوسته امان داریم.
شکرانه، زبان داریم، قدری به جهان داریم،
دریاب نهانیرا، صد راز نهان داریم.
زبان ما
هست این لفظ دری خود لفظ اجدادان ما،
این زبان ملت ما، حکمت و عرفان ما.
فارسی و تاجیکی و هم دری از یک درخت،
ریشهپیوندند با هم، یک بود بنیان ما.
واژة تاجیکی عالمرا فرا بگرفته است،
بین، میان قرنها دریای پرطغیان ما.
فارسیرا گرچه شیرینتر ز شکّر گفتهاند،
شهد لفظ تاجیکی شیرین بود چون جان ما.
پیشوا گشته زبان زندة گویای خلق،
لفظ و لحنش در زبانها هست در دوران ما.
گر شود از گاهواره سر زبان مادری،
لفظ مادر شادی هر طفلک خندان ما.
این زبان واسطة ایجاد انسان گشته است،
رفته و امروز و هم آیندة تابان ما.
گشت جاری گرچه دین و مذهب بیگانهگان،
ما زبان داریم، هست این شاهد دیوان ما.
لفظ تاجیک است لفظ آدمیت از قدیم،
قلب ما هست این زبان، هم عهد و هم پیمان ما.
در زبان تاجیکی بس شیوهها و لهجههاست،
یافت صیقل این زبان چون تیغ در سندان ما.
با زبان ما سخن گویند تا بر مُلک چین،
هند و ایران و خراسان، آذر و افغان ما.
با زبان مادری آموزش دیگر زبان،
تا معاشرت بگردد هر کجا آسان ما.
رودکی، فردوسی- آغاز زبان شاعری،
تا به سینا، عینی و میرزا و صد چندان ما.
این زبان سرچشمهاش از مثنوی و پهلویست،
بود شفاهی اوستا، شد خط قرآن ما.
عارفان تفسیر کرده اصطلاح و جملهها،
گنج «فرهنگ زبان تاجیکی» ارکان ما.
ثبت خواهد گشت در تاریخ این با خط زر:
یک شده روز زبان و سرور شایان ما.
ای نهانی، ارزش ملی ما باشد زبان،
تحت قانون زبان هست امر و هم فرمان ما.
قدر انسان
کاش قدر آدمیزاد از همه بالا شود،
قدرت انسان به عالم قیمت دنیا شود.
کاش در روی زمین پیدا شود یک حزب و دین،
بین قوم و خلقها یک روی و یک سیما شود.
کاش هر فردی بداند احترام و قدر شخص،
عزت کس حرمت هر پیر و هم برنا شود.
آدمی با آدمی پرورده تخم دشمنی،
رحم و شفقت در ضمیر هر یک ما جا شود.
گشته یاران بندة ظاهرپرست زاهدان،
لب گشاید آن رذیل و کاش عجب رسوا شود.
یک سبب این بیسوادی میبرد بر گمرهی،
رهنمای تندفهمان کاش هر دانا شود.
کاش از این پس نبیند طفل خندان روی جنگ،
کشتی ارمان ما در بهر در شنا شود.
عالم علم و عمل در مثنوی معنوی،
خود شعار صلحخواهان پند مولانا شود.
هر طبیبی کاش صادق مانده بر سوگند خویش،
هر حکیمی کاش اندر کسب چون سینا شود.
عالم فانی نشان از زحمت بگذشتهها،
کاش روی قشر دنیا جنتالمأوا شود.
نام جنگ و دشمنی از روی دنیا نیست باد!
دوستی و صلح بین خلقها پیدا شود.
کاش هر روزی شود بهبودی و نوگانیِ،
اعتماد و باوری، امید بر فردا شود.
سازمان دهر سازد محضر عفو بشر،
آن شود عیناً قبول و از همه والا شود.
چِنَک انسانیرا چون کشف سازند عالمان،
قطعنامه با خط اهل بشر امضا شود.
کاش در روی زمین روید فقط گلزارها،
باغهایش جای سیر عاشق شیدا شود.
ساخت باید مخزن دنیای ارزشهای نیک،
بهر انسانیگری رمز و لواء بالا شود.
کاش در روی زمین دیگر نباشد کمبغل،
رنگ روی خلق دنیا سرخی حِنا شود.
کشف سازد آدمی در دهر هر معجزهها،
رازهارا گر کُشاییم، صد سر و سودا شود.
سازمانی در جهان سازیم پرقوت بسی،
تا مباد انسان به هم در شور و در غوغا شود.
خوانده بین برنامة دهسالة آب بشر،
نیک بین با چشم سر، هر چشمهاش دریا شود.
بس خدا دادست بر ما سرور باننگ و عار،
این سخن تکرار گو، تا بر همه فهما شود.
ای نهانی، تو بجو هر ارزش بگذشتهرا،
هر چه یابی، کاش آن در زندگی احیا شود.
کتاب
مخزن گنج گران این جهان باشد کتاب،
بهر کشف حکمت و تدقیق و تحقیقش شتاب!
معنی و فضل حیات آدمی اندر کتاب،
درک درج عقل هر حرف است و هم بند است و باب.
آن کرا میل است بر گنج کتاب از جان و دل،
بشمریدش یافت اندر زندگانی آب و تاب.
هر که گردد بهرهور از محتوایش بیحساب،
هر چه خواهد در حیاتش، او بگردد کامیاب.
هر که خوانده، دیگرانرا رهنمایی میکند،
از برای این عمل یابد بسی خیر و صواب.
رودکی، فردوسی و سینا و مولانا بخوان،
پند و فضل از عینی و میرزای و لایق بازیاب.
گر بجویی «شاهنامه»، هم «اوستا»، «مثنوی»،
از «گلستان»، «بوستان» و «تاجیکان» یابی جواب.
فلسفه، حکمت، سیاست، هم ریاضی و نجوم،
دانش اهل بشر آموز تا فقه و حساب.
ای نهانی، از کتاب آید غذای معنوی،
کاین همه فرهنگ ملترا کتاب است انقلاب!
مُلک غمزده
بس بدیدیم، ای عزیزان، ملک افغان خوار و زار،
فارس، پشتو، ازبک و زان پس اقوام هزار.
ما همیگوییم با صد سجده بر پروردگار،
تا شود آسودگی و صلح افغان برقرار.
خود قضاوتها بکن، ای سازمان بانفوذ،
تا به کی هر کودک افغان بگرید زار-زار؟!
جنگ بس دهساله برد از بین بوی زندهها،
هر مضافاتی نگر، پیدا شده صدها مزار.
هر گهی فرزند بر جستن رود از بهر نان،
مادر افغان جگرخون هست و تا صبح انتظار.
ششقطار است آب چشم مادران زافراطیها،
نیست روزی خون نریزند آن کسان زاهل دیار.
کوه و برزن لالهرنگ و دشت و صحرا لالهگون،
ارغوان از خون زمین و دشتها از گُل و خار.
آب جاری، فرق نه، باران بود یا اشک چشم،
رعد غران، ترکِش ترور باشد یا غبار؟!
آخرت کی میرسد، معلوم نه تقدیر کس،
برخی از بهر پنه کردند بر خارج فرار.
ارزش گندم و جو بالا و مشکل زندگی،
انتظار حاصل «ناخوب» مردم هر بهار.
سازمانها غرق محو مادههای نشعهدار،
درگذشته سالها و خلق از این با چشم چار.
جنگجویان حزبیند و مذهبی دیگر گروه،
هر یکی با پرچم خود کرده هر دینرا شعار.
خلق افغانرا بباید سروری با ننگ و عار،
جمع کرده خلقرا، دشمن کند او تار و مار.
ای نهانی، دلگرانی میکشیم از وضع مرز،
تِنجی همسایهرا امن مکان خود شمار!
پرچم صلح
غرق وحدت گشتهایم، آسوده میهن در نظر،
صلح و امن و آشتی بهتر ز تهدید و خطر.
وحدت است این امن و سازش، هم گذشت و درگذشت،
گردن کج ماند ایمن، گرچه تیز آید تبر.
وحدت آسایشتگی هستی و همدرد قلب،
صلحرا بیش است نفع و عکس آن دارد ضرر.
وحدت ما درک ملت، قدرت دولت بود،
چون زمین و آسمان با گردش شمس و قمر.
وحدت این امن و امانی، تینجی و صلح و صلاح،
شاد از دیدار یاران جمع هر شام و سحر.
وحدت این همبستگی نبض اهل جامعه،
پیک صلح و دوستی از سازمان آید خبر.
حاصل و پیغام وحدت هست استقلالیت،
صلح باشد، میبرد هر دم به اقبال دیگر.
این مُراسای و رفاقت گشت محکم بیشتر،
دشمن از این دوستی خلق ما دارد حذر.
کفتری بنگر کند تبلیغ صلح اندر جهان،
سازمانها گرچه در دنیا فزونند این قدر.
از نیاگان وحدت و صلح و صلاح آمد به ما،
گفت کیکاوس چو رمز دوستی پند پدر.
مردمان در جنگ اندر حسرت آسایشند،
بهر رشد و انکشاف ملک صلح آرد ثمر.
ای نهانی، وحدت است آزادی شخص و حقوق،
پرچم صلح جهان دارد به سیاره سفر.
استاد رودکی
دیدم که رودکی همه ایام زنده است،
هر شاعر زمانه به شعرش چو بنده است.
استاد شاعران جهان است رودکی،
شعرش برای مردم عالم بسنده است.
بیند کسی طبیعت زیبای پنجرود،
یابد لبان رودکی لبریز خنده است.
اشعار رودکی چو به دست آورد کسی،
دریافت کرده گنج، خزینه بکَنده است.
بیهوده این نگفتهاند: اشعار رودکی
اندر درخت نظم تن و شاخ و کُنده است.
حقا ابدیاند، نهانی، چو شاعران،
از زندهها هم رودکی پاینده زنده است.
خنده مادر
خندة فرزند اندر قلب مادر کاره کرد،
شادیش تأثیر گوئیا به سنگ خاره کرد.
دیده مادر شادی طفلش به صد مهر اَلّه گفت،
دست بر پستان و دیگر دست بر گهواره کرد.
از فغان و گریة فرزند قلبش ریش شد،
در بغل بگرفت، تسکین طفلک شیرخواره کرد.
رهروان فرزند گشت و شد نشاط خاندان،
دست او بگرفت و همچون پیروش نظاره کرد.
گر شود فرزند ناتاب، او شود از غم خزان،
آه و وای طفلکش قلب حزینش پاره کرد.
بهر فرزند عالم مادر بود بیانتها،
قلب پاکش آسمان، فرزندرا استاره کرد.
نسبت نسلش امید مادران باشد ثمر،
وایه تا فرزند یابد، او هزاران چاره کرد.
عیب فرزندش اگر بیند، نخواهد رنج او،
تا شود اصلاح، اورا بوسه از رخساره کرد.
طفلیت بگذشت نیک و خردی آمد بر میان،
تا یگان روز امید این طفلرا پشتاره کرد.
بهر رزق کودکش یک عمر او در جنبش است،
طفلکش تا سیر گردد، جهدها همواره کرد.
هست جنت جاودان زیر قدوم مادران،
بخت بر طفلم بده گفته، خدارا زاره کرد.
ای نهانی، باد هر یک روز عید مادران،
تا شود فرزند مرد، او خویشرا آواره کرد.
حزب زمین
اگر بدخواهی و بدطینتی از حزب و دین باشد،
فقط برخورد جمله منفعتها از همین باشد،
یهودی و مسیحی مومن و بودا چنین باشد،
دوام زندگانی در زمین از این یقین باشد،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
بگردم ابر و ریزم قطره در روی زمین بسیار،
جهانرا پاک سازم از کسان ظالم و خونخوار،
شوم با قدرت آن لامکان پرزور و پراسرار،
بسازم با زمینلرزه مکان فاسقان هموار،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
شوم رود و گذر سازم ز دشت و ریزم اندر نهر،
شوم اقیانوس و بر خود بگیرم آب کول و بهر،
نبتوانم جدا سازم اگر این زندگی از زهر،
ز اینها درگذشته گردم آخر معجزات دهر،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
بگردم رعد و برق شعلهور در آسمان غُران،
شوم بوران تند و برف و باران پُر از عصیان،
برم از بین هر یک آدم بدخواه و بیایمان،
شود تا نیست فسق و فاسقی از طینت انسان.
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
بگردم آتش و سوزم، کجاییرا اگر خواهم،
بگردم سیل و شویم آن چه بینم در سر راهم،
نگردد در جهان تکرار درد و حسرت و آهم،
فضای نو، جهان نو بود مقصود اصلاحم،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
شوم طوفان، برم تا این همه یکسر به اقیانوس،
بگردم گردبادی، تا برم اقوام بیناموس.
دهم سیارهرا برهم، نگویم هیچ گه افسوس،
کنم روشن حیات و زندگانیرا به حق فانوس،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
بسازم سازمان دهر بهر رشد و آبادی،
همه دولت شود یک کشور و یک عالم شادی،
ز انسان دور میکردم قصاص و کین و بدخواهی،
بهشتی در زمین میشد، یگانه ملک آزادی،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
جهانی ساخت باید، نی گدا باشد، نه آواره،
چمن زیبنده و گلگشت و دشت و باغ همواره،
کُشایم سر این دنیای پراسرار یکباره،
و هم خطسیر بین جمله سیاره به طیاره،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
کنم از چار فصلی یک بهار سبز نیسانی،
همه سرگرم کار و رزق خود یابد به آسانی،
بود خرد و کلان آگه ز جمله علم کیهانی
و انسان بیند از صد سال بیش عمر فراوانی.
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
نمیخواهم دیگر مکر و فریب عالم فانی،
که انسان گشته بر انسان سببگار پریشانی،
نهانی، به، که دریابی همه اسرار پنهانی،
نهان و ناعیان و سر و راز و سحر انسانی،
همان بهتر که انسانیگری حزب زمین باشد!
زندگی
زمین است و سما، اندر میان هستی عرفانی،
من و تو آفریم از غیب اصل و نسل انسانی.
ز باطن هر نفس معیار هستی در شمر باشد،
حیات این طرفه معماریست، نقشش هست یزدانی.
چنان در زندگی دارد فزون اعجازها آدم،
ببخشد شخصیترا این حیات الهام کیهانی.
چشیده لذت دنیا، نمانده حسرتی دیگر،
بگفته شکر آرامی، خوریم از نان دهقانی.
رقیبانرا توانستیم گردانیم با هم دوست،
فراغت دیدهایم از این، دیگر کو، دشمن جانی.
شدن دور از رقیبان، دوستان جانیام همتن،
شمارم هر نفس اینرا به خود من قرض وجدانی.
بود ناپاک قصد زاهدان، نیرنگها دارند،
فزون گویند هرچندی ز آیتهای قرآنی.
کشیده کلفت و رنج و ستم، گشتیم آزرده،
بگویم شکر حق، مارا رهانید از پریشانی.
نهانی گفت از اعجاز و مشکلهای این دوران،
عیان و ناعیان بس آشکار، اسرار پنهانی.
علم و عمل
علم است و عمل به زندگانی جوهر،
با علم بیابیم بسا گنج و گهر.
بی علم خرد ضعیف و کس نادان است،
با علم و خرد توانگری آسان است.
تا قعر گل سیه نگر، بشکافتند،
اوج زحل و دور زمین دریافتند.
با علم نماند به جهان سرِ نهان،
پیداست ز دانش و خرد راز جهان.
با علم پس پرده بدانند که کیست،
مجموعة بهر و دهر خوانند که چیست.
با علم به هفت برج پرواز کنند،
از نو علما معجزه آغاز کنند.
وا گشته همه گره مشکل به حیات،
اعجاز زمین گشاده، بخشیده نجات.
علم و دانش دلیل عقل و خرد است،
سود و ثمر علم و عمل بیعدد است.
مولانا مولوی
بین، مولوی و مثنوی امداد زمان،
معروف نمود علم و خردرا به جهان.
گویند ز بلخ و روم یا ختلان است،
او هست خداداد، نه شرط است مکان.
با قول و خرد خلق بدانند همی،
قوم عرب و فارس و هم ترکزبان.
هم صحبت و هم رغبت و هم لحن دری،
شعر و غزلش بود چو شهدی به دهان.
از مثنوی معنوی لفظش پیدا،
در هستی و در منزلتش نیست کران.
هر مصرع شعرش گوید از عمر و حیات،
در فلسفة کلامش سِریست نهان.
نظمش چو بخوانی و بدانی صدقاً،
هر معنی سربسته شود نیک عیان.
خوانند ورا ز شرق تا غرب همه،
فضل و مثلش ز مرتبَش هست نشان.
علم و عمل نیک، نهانی، خواهی،
آثار گرانبهای مولانا خوان!
مادر فرشته بود
مادر فرشته بود، که گفتا، که پر نداشت؟!
فرزند بود بال و پرش، خود خبر نداشت.
شاید خبر ز بال و پرش بود هم، ولی
فکر جدایی از پسر و از پدر نداشت.
در کودکی چو خواستمش هدیهای برم،
گرچه فقیر بود، به زر هم نظر نداشت.
گر بیش بود دور جوانی هوس به دل،
گنج و گهر ببردمش، حاجت دیگر نداشت.
آبش به جای هدیه چکاندم چو قطرهای،
دور لبش به غیر دعا بر پسر نداشت.
مادر فرشته بود، پر خویش ماند و رفت،
از درد سخت قلب مدار آن قدر نداشت.
مادر فرشته بود، فرشته مدام هست،
جز داغ و درد زندگی رنجی دگر نداشت.
محزون به سجده میگذرم از مزار او،
جز روح شاد مادر والاگهر نداشت.
همدردی کسی بکنم، کاو ز خردیاش،
بگذشت از بر مادرش، جز چشم تر نداشت.
چون قدر او نهانی و آذر بگفتهاند،
بی یاد مادر اشکشان در دل اثر نداشت.
راز
راز بگو، تا که نهانت کنم،
سرخط اسرار جهانت کنم.
آه، منم والة لحن خوشت،
وعظ بگو، مست اذانت کنم.
واله و شیدای وصال تویم،
لب سر کف، بوسه روانت کنم.
گر تو نایی به در میکده،
خانة دل آ، که مکانت کنم.
آغوش گرمت مدار از من دریغ،
بوسه ز لب، شکر ضمانت کنم.
شام شود، ار شوی مهمان من،
عالم دل شرح و بیانت کنم.
شب شنوی صوت نی و غلغله،
مست منم، بزم کلانت کنم.
نامة نامیت نهانی گشاد،
دور مرو، ورد زبانت کنم.
راز نهانی
تو راز نهان هستی، هم ناز جهان هستی،
تو شهد زبان هستی، هم زیب زمان هستی.
هر لحظه که بود با تو، بود عالم افسانه،
قلبم که شکستستی، پیوند کنی یا نه؟
آن عمر که بود با تو، آن عمر همه باقیست،
آن لحظه که بود با تو، شاهد همه دم ساقیست.
حالا که نمایانی مثلی که تو پنهانی،
هر وقت که پنهانی مثلی که نمایانی.
زیبایی رخسارت، شیرینی گفتارت،
شیدا دل ما کرده آن عشوه و رفتارت.
گه سلسلهجنبانی، گه کبک غزلخوانی،
گه ماه شبستانی، گه مست و خرامانی.
مست خط و خالت من، در خواب و خیالت من،
میگفت نهانیت شیدای جمالت من.
Pressa.tj Бохабар аз гапи ҷаҳон бош!
Моро пайгири намоед Telegram, Facebook, Instagram, YouTube
Шарҳ